بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

زانوی زیادی

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۲ ق.ظ

درد پاهایایم را بلعیده.شده اند چیزی اضافی در زندگی.بیشتر مدت بیداری ام دعا می کنم زودتر تکلیفشان معلوم شود.یا قطع شود و یا بیخیال دردش بشود.اما عکس زانویی که تصادفی گرفتم،زائده ی غیر طبیعی ای را نشان داد.زائده ای که با مجموع دردهایم شبیهِ شرح حال nhs از بدخیمیست.اما خب احتمال بیشتر هم هست که اصلا چیزی نباشد.اما خستگی مداوم و بی حالی و درد ماهیچه ای که شب ها تشدید می شود؟خواهم فهمید.به خاطر سربازی فرصتی برای ویزیت شدن دارم و حالا وقت ارتوپد گرفته ام که بروم سراغش.میترسم زده باشم به مغزم.انگار تومور مغزیم کار را در دست گرفته.حوصله ی هیچ چیز را ندارد و بی دلیل می خندد.همین می ترساندم.

سرگیجه

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۱۹ ب.ظ

خودم را باور ندارم و بیشتر البته دوست ندارم.سرخوردگی عجیبی پیدا کرده ام.بدنم مدام دردهایی می گیرد که نمی توانم ریشه اش را پیدا کنم.انگار باید بزرگ شدن را قبول کنم.ترسناک تر شده همه چیز.در تنهایی خودم شب و روز به پنجره خیره می شوم.فکر می کنم کجای کار را اشتباه کردم و اصلا اشتباه کردم؟نمی دانم.اما دلم بدن گرمی می خواهد که لب هایش را ببوسم،لخت کنارش دراز بکشم و خوابم ببرد.نرمی سینه هایش زمان را برایم بی معنی کند.اضطراب ها را حل کند.همان میمونِ تکاملی بشوم.همان.

به خودم گفتم

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ق.ظ

به خودم گفتم یه چیزی رو یادت نره

هرچی کمتر داشته باشی،بیشتر داری

کوتاه از سربازی

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ

دردهای جسمیم برگشته.گرمای و افتاب و تعریق ذهنم رو خالی کرده.چندتا رفیق خوب دارم.یکیشون می خواد بره آلمان راننده ی قطار بشه.یکی داروساز و اهل کار.یکی سی سالشه و ازدواج کرده و فکرش بیشتر اونجاست.سر صبح فکرم پرت میشه جاهای دور.خیلی دور.ولی به زور برش میگردونم.با کسی کل کل نمیکنم.میگذرونم.زنده ام.

شمیم

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

حال شمیم را پرسیدم.سربلند و خندان و زنده است در این تابستان گرم.خوشحالم کرد دیدنش.هرچند از دور

داغ

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۳ ب.ظ

پریشب که امیر رو دیدم،گفت جواب بیوپسی اومده.خوب نیست.از remission خارج شده.فعال شده.دوباره باید شروع کنه درمان رو و شاید پیوند.همیشه سعی کردم خودم رو خوش اخلاق نگه دارم.تو همه ی بالا پایین ها.بازی اینطوری قشنگ تره.ولی الان که وسط آموزشی سربازی ام،اضطراب هام دوباره برگشته و انگار دیگه دستشون رسیده به صورتم.شکلش رو عوض کردن.برگشتم که تلخی های گذشته و احساس شکست قدیمی ام دوباره بیدار شده.روزی هفت هشت ساعت باید تو نور آفتاب و روز بیرون باشیم و همین چشم هام رو تقریبا دوباره تار کرده چون نمیتونم عینک آفتابی بزنم.تو اون شلوغی و بین آدم هایی که حرفی ندارم باهاشون،اضطراب مریضی امیر با همه ی اتفاق های دو سال برام برگشته.گیجم کرده و بی خواب.فقط امیدوارم زودتر درمان هاش جواب بده و تموم بشه.

دیر یا زود تمام خواهد شد

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۱۸ ق.ظ

همه چیز

سه دقیقه

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۰ ق.ظ

قبل تر جایی بود برایم که حرف بزنم.کست باکس راهش را بسته.باز هم قهر با خودم.

گاهی به شوخی حرف هایی به مادرم می گویم و می بینم همین ها دردهایی بوده که سال ها در موردش دعوا می کردند.ناراحتم می کند.

اصلا گلویم گرفته.حرف که می خواهم بزنم می ترسم.نمیدانم چرا می ترسم.اثرات روزهایِ قبلیست شاید.کلام حق ندارد بیرون بیاید مگر برای خنده.هه هه هه.

زجر کش

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۵۰ ق.ظ

زجر کش می کند جان را

دهانی که تلخ شده

و آبی که هدر می رود و دستی نیست که نجاتش دهد

چشم های ضعیف تر از همیشه

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

اسمش را گذاشته ام:"چشم های ضعیف تر از همیشه"

هیچ چیز به اندازه ی بی حوصلگی حسرت آفرین نیست.تکانه های گذرا،سرنوشتی جز خواب های طولانی ندارند.چشم های زشت و بی حوصله تر شد.قبل تر نمی دید و حالا توان باز نگه داشتنِ طولانی ندارد.فرقی نکرده.باز هم فرصت برای دیدن همه چیز را ندارد.این هم خشمی دیگر روی خشم های کهنه