بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

به خودم گفتم

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ق.ظ

به خودم گفتم یه چیزی رو یادت نره

هرچی کمتر داشته باشی،بیشتر داری

کوتاه از سربازی

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ

دردهای جسمیم برگشته.گرمای و افتاب و تعریق ذهنم رو خالی کرده.چندتا رفیق خوب دارم.یکیشون می خواد بره آلمان راننده ی قطار بشه.یکی داروساز و اهل کار.یکی سی سالشه و ازدواج کرده و فکرش بیشتر اونجاست.سر صبح فکرم پرت میشه جاهای دور.خیلی دور.ولی به زور برش میگردونم.با کسی کل کل نمیکنم.میگذرونم.زنده ام.

شمیم

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

حال شمیم را پرسیدم.سربلند و خندان و زنده است در این تابستان گرم.خوشحالم کرد دیدنش.هرچند از دور

داغ

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۳ ب.ظ

پریشب که امیر رو دیدم،گفت جواب بیوپسی اومده.خوب نیست.از remission خارج شده.فعال شده.دوباره باید شروع کنه درمان رو و شاید پیوند.همیشه سعی کردم خودم رو خوش اخلاق نگه دارم.تو همه ی بالا پایین ها.بازی اینطوری قشنگ تره.ولی الان که وسط آموزشی سربازی ام،اضطراب هام دوباره برگشته و انگار دیگه دستشون رسیده به صورتم.شکلش رو عوض کردن.برگشتم که تلخی های گذشته و احساس شکست قدیمی ام دوباره بیدار شده.روزی هفت هشت ساعت باید تو نور آفتاب و روز بیرون باشیم و همین چشم هام رو تقریبا دوباره تار کرده چون نمیتونم عینک آفتابی بزنم.تو اون شلوغی و بین آدم هایی که حرفی ندارم باهاشون،اضطراب مریضی امیر با همه ی اتفاق های دو سال برام برگشته.گیجم کرده و بی خواب.فقط امیدوارم زودتر درمان هاش جواب بده و تموم بشه.

دیر یا زود تمام خواهد شد

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۱۸ ق.ظ

همه چیز

سه دقیقه

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۰ ق.ظ

قبل تر جایی بود برایم که حرف بزنم.کست باکس راهش را بسته.باز هم قهر با خودم.

گاهی به شوخی حرف هایی به مادرم می گویم و می بینم همین ها دردهایی بوده که سال ها در موردش دعوا می کردند.ناراحتم می کند.

اصلا گلویم گرفته.حرف که می خواهم بزنم می ترسم.نمیدانم چرا می ترسم.اثرات روزهایِ قبلیست شاید.کلام حق ندارد بیرون بیاید مگر برای خنده.هه هه هه.

زجر کش

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۵۰ ق.ظ

زجر کش می کند جان را

دهانی که تلخ شده

و آبی که هدر می رود و دستی نیست که نجاتش دهد

چشم های ضعیف تر از همیشه

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

اسمش را گذاشته ام:"چشم های ضعیف تر از همیشه"

هیچ چیز به اندازه ی بی حوصلگی حسرت آفرین نیست.تکانه های گذرا،سرنوشتی جز خواب های طولانی ندارند.چشم های زشت و بی حوصله تر شد.قبل تر نمی دید و حالا توان باز نگه داشتنِ طولانی ندارد.فرقی نکرده.باز هم فرصت برای دیدن همه چیز را ندارد.این هم خشمی دیگر روی خشم های کهنه

چشم هایم/یش

شنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۵۳ ب.ظ

صبح از خواب میپرم.به چشم هایی که دائما می سوزد در آینه خیره می شوم.به چشم هایی که چیزهایی دیده که دلش نمی خواهد تکرار شود.هیچ چیز.حتی چیزهای زیبا.که زیبایی ها تکراری می شوند و زشتی ها باید بگذرند.خسته ام و فکر می کنم این معنی پایان راه باشد.در پایان باید خسته باشی.راه دیگری نیست.

ساحل

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ

لب ساحل نشسته بودم،به ستاره ها خیره.فک کنم به خاطر چیزی که خورده بودم بود،چون ستاره ها کم کم شبیه یه دستی شد که می خواست بغلم کنه.شایدم می خواست منو بکشه توی خودش و خفه کنه.نمیدونم.ولی دلم می خواست برم پیششون.به این فکر کردم که تمام زندگیم رو ترسو زندگی کردم.خیلی تلاش کردم درستش کنم و یکم بپذیرم عواقب کارام رو ولی نتونستم.الان چند روزیه که باز دست هام شروع کرده لرزیدن.همیشه ترکیب بی خوابی و اضطراب همین میشه برام.دست هایی که قراره باز به خاطر بدخط بودنم باعث حرف شنیدنم بشن.دست هایی که قراره کاری بکنند که همیشه ازش می ترسیدند.اما این بار تلاش کنند نترسند.