بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

25 شهریور

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۱۶ ب.ظ

باید چیزهایی مینوشتم و کارهایی می کردم،اما به یک اپیزود قدیمی از دیالوگ باکس گوش می کنم و می می نشینم.

True Fears

آخر شهریور

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ

بدنم را به کارزار جدیدی کشیده ام.هر چند روز یک بار از عمد قرص هایم را نمیخورم.حالا به جز چشم چپ همیشه تارم و کمردرد قدیمی و درد گوش چند ماهه ام،جویدن هوا هم به خودم اضافه کرده ام.دریایی شده از ماهی های بی حوصله این بدن.ماهی هایی که منتظر باد هستند برای رفتن.تقریبا سراسر احساس شکست و سرخوردگی ام.هرچند که خودم را نمیبازم اما از درون شکسته ام انگار.اما شکستگی در تضاد با بودن نیست.فقط یکپارچگی و کارکرد ندارد.به خودم که بر می گردم،می بینم سال ها بود و هست که احساس تنهایی روزی چندبار سراغم می آمده.گاهی امید بسته بودم که حل بشود و بعد دیدم در لحظاتی که خواستم خودم باشم و شکستگی ام را نمایان کنم،ناگاه دیده ام هیچ کس نیست.برای همین هم دور شده ام از بیشتر آدم های اطرافم.آن ها فقط وقتی بودند که خواسته ای داشتند یا لذتی و بعد اگر کمی می خواستی به فکر خودت باشی با ناراحتی می رفتند.حالا اما راحت ترم.هرچند گاهی دلتنگ برای بعضی ها.اما حتی همان بعضی ها هم کم هستند.

تهران

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ب.ظ

هنوزم تو بعضی خاطرات تهرانم گم میشم.تو بهارستان و عکس های بامزه.تو پیتزا کاکتوس.

خیالپردازی

جمعه, ۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۱۰ ب.ظ

جسمم مسیر خودش را می رود انگار و خواسته هایم مسیر دیگر.به این چند ماه برمی گردم و احساس می کنم هیچ فکر درستی نکرده ام.یعنی اساسا مسیر درستی هم فکر نکرده ام.فقط خواسته ام رها بشوم تا برسم به پله ی بعدی.اما می خواهم در پله ها صبر کنم.هرچند که مرگ هم دارد می آید.نمی دانم آرام یا سریع،اما دارد می آید.

تشنگی

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۹ ب.ظ

فکر می کنم تشنگی این خونه منو قورت بده.خسته ام کرده.زیاد.

آخر مرداد

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۲ ب.ظ

چشمم همچنان خوب نشده است.چشمِ چپِ همیشه تارم.یادآور همه ی لحظه های این چند ماه.

قرص ها را که فراموش میکنم،خواب ها دوباره شکل می گیرند.شکلِ فرار.

به پزشک شدن نزدیک شده ام اگر معنا را در مدرک داشتن بدانم.با خودم اما هنوز هم کنار نیامده ام.حالا حرف های قدیمی تر آدم های نزدیکم که در موقعیت های بی ربط تری زده بودند آرام آرام در وجودم فرو می رود.اینکه واقعا چه کسی هستم.اینکه چه قدر ممکن است اشتباه فکر کنم.

نوشتن را شروع می کنم و زود هم تمام.همه چیز خسته ام می کند جز درد گوش چند ماهه ام که امیدوارم کرده که توده ای باشد و کمرم هم همینطور.علایم حیاتی هنوز هم باقیست متاسفانه.

جمعه 20 مرداد

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۵۵ ب.ظ

دو سه روز پیش نمیدونم داشتم واسه کی می گفتم که یه جایی این سن و سال یه پیامی بهت میده.اینکه هنوز جوونی و میتونی،ولی دیگه اون تصویر قدیمی از خودت شکسته.اون تصویری که هرکاری از دستت برمیومد.من بلد نبودم خودمو با بقیه آدم ها درست مقایسه کنم.یعنی نمیدونستم چرا باید این کار رو بکنم.الان یه جایی رسیدم که انگار باید تن بدم به اینکه بهایی زیاد پرداخت کردم وباید همین رو ادامه بدم اما نمیتونی.یه سریا میگن حتما باید بریم،یه جایی تو فکرم میاد که دلم میخواد بمونم.بزرگترین چیز برام آدمای نزدیکمن و دلم نمیخواد هیچ جوره برم از پیششون.نمیدونم.نمیدونم چی میشه این مملکت.ماه دیگه باید خونه ام رو پس بدم.دل گیرم میکنه.اما راهی ندارم.مثل خیلی چیزهای دیگه.هنوز دنبال اینم شادی همین اطراف باشه و زندگی کنه وسطمون.که برم دنبال چیزایی که دوست دارم.آدم های خوبی رو دوست داشتم.خوشحالم که دیدمشون تو زندگی.باز میزنیم بیرون.ببینیم چی میشه.

مرداد 1402

جمعه, ۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۳ ب.ظ

سلام

دوباره سعی می کنم خودم رو جمع و جور کنم و جمعه ها اینجا بنویسم.حس روزهای قدیمی رو بهم برمیگردونه.حسِ بچه ای که هنوز سرحاله.هنوز میتونه بی خیال زیرِ باد کولرِ خونه بشینه پای لپ تاپ و بنویسه.هر چند دیگه هیچ کدوم اون آدم نیستیم.نمیدونم چه قدر تصویرِ درونی شده ی خودم از اتفاقاست یا چه قدر بیرون آلوده شده.توییتر رو که میخونم فک میکنم که همه چی داره خیلی خراب میشه.خیلی زود.این وسط اما دلتنگی هام هم بیشتر اذیتم میکنه.برای همه ی چیزهای رفته.و البته فکر می کنم فرافکنی بعضی چیزهای دیگه.مثلِ پول درنیاوردن و سربار بودن و اضطرابِ منزلت اجتماعی.دیشب به "ف"می گفتم که فکر می کنم یه قسمت زیادی از اذیتی که تو بیمارستان می شدیم به خاطر این بود که احساسی از احترام نداشتیم.شاید در موردش طولانی تر بنویسم یه روز.امیدوارم خوب باشید بچه ها.حسابی.کارهای زیادی رو نصفه نیمه گذاشتم.میدونم خیلی هاش تموم نمیشن.ولی خب.تلاشم رو می کنم برای زنده بودن.فکر کنم این تنها راهه.چند وقت دیگه دفاع میکنم و میرم سربازی و پزشک میشم.پزشک.یادش به خیر.هشت سال پیش چه قدر دور بودم ازش و چه قدر زود و سریع گذشت.بامزه بود.

آخری ها

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۱۲ ب.ظ

خب

باید آروم آروم برم سراغش.فک کنم راه اینه.یعنی الان که شروع می کنم به نوشتن،یه چیزایی هی میکشدتم عقب.فکر اینکه حالا پاشو یه نخ سیگار بکش،یا اصلا برای چی مینویسی،یا خوابت میاد،یا چشمت بازم نمیبینه یا این حرفا.ولی هیچ کدوم نیست.میترسم نزدیکش بشم.نزدیک.من اون هسته ای که باهاش فکر می کردم رو از دست دادم.چیزی ازش نمونده.تصویرم از "ارزش" به هم خورده.چیزی نمونده.همین.برای همین نمیتونم به آدما نزدیک بشم دیگه مثل قبل.نمیدونم چطوریم واقعا.من معنای خودمو رو یه چیزایی گذاشته بودم که یهو جلوی چشمم شکستن.حالا با درد روی شیشه ها راه میرم.همین.

مزدِ

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ

این آخری ها،میدونم دیگه کسی حرفمو باور نمیکنه و جدی نمیگیره.همین بیشتر از همه چی نابودم میکنه.میدونم همه فکر میکنند که به راهم و میرم و میام.ولی اینقدر اینقدر گیجم که نگو.میترسم.خیلی خیلی.از هر لحظه ی خونه.از صداها و چیزایی که تو تاریکی میبینم و میدونم نیستند.از اینکه نکنه کامل دیگه از دست بره مغزم.نمیدونم.میدونم تو این بازی تنهام.خیلی.ولی چیکار میشه کرد؟

مزدِ چنین عاشقی

نقد روان دادن است