برگشته
بابام بعد از نزدیک سی سال کار بازنشست شده.برگشته خونه.از صبح تا شب پای فیلم و سریال و اخبارهای مسخره ماهواره.صدای تلویزیون برام شده زجرآورترین اتفاق دنیا.
من هم برگشتم به اتاق سال کنکورم.بعد از هشت سال دور بودن و درس خوندن دوباره شدم همون آدم.بهم میگن باید از اول درس بخونی و یه کاری واسه آیندت بکنی.مگه نباید الان همون آینده می بود.همش سگ دو بی فایده.همش بازی بازی بازی.
تازگی ها جمع دوستی ای ندارم.در واقع زیاد کسی را ندارم.تنهایی در اتاقم کز می کنم و به یک نقطه ی خیالی خیره می شوم.صبح ها با اضطراب از خواب می پرم و می خواهم از تصاویر بی معنی مغزم فرار کنم.مجسمه های بزرگ با شکل های عجیب،داد زدن های بی صدا،خرابی ماشین،ترس از دیر شدن برای مسئولیتی که حتی نمیدانم چیست.
از طبیعت دور شدم.از درخت و نور و ستاره.از هر چیزی که دوستش داشتم.
دیشب یاد مردی افتاده بودم که سال 1401 در فرانسه خودش را به رود سپرد تا پیام مردم ایران را جهانی کند.شجاعانه بود.