بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

صدای موشک ها

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ

شب های صدای موشک می آید.خود موشک ها برایم مهم نیستند.یعنی فکر میکنم ممکن است یکی بخورد و کار یکسره شود.اما اتفاق های کنارش چرا.وقتی می بینم که پدر مادرم هنوز هم دعوا می کنند،بیشتر دردم می گیرد.موضوع بحث هایشان بی تفاوتی پدرم نسبت به کارهایش است.به کارهایی که باید مشترک باشد و نیست.خشم کهنه ی مادرم از هر چیزی که هست.تمیز بودن و کثیفی.کارهایی که یک نفر انجام می دهد و دیگری انجام نمی دهد.بعد یاد خودم می افتم.یادم می افتد که من هم همینجا بین این آدم ها بزرگ شدم.بین همین بحث ها و خشم های کهنه.بعد یاد نگرفتم خیلی چیزهارو.یاد حرف هایی که آدم های اطرافم به من زدند.راست می گفتند.یاد نگرفته بودم.دیگران را هم اذیت می کردم.تلخ است آدم در این سن و سال هنوز به این چیزها فکر کند.اما گریزی نیست.واقعیت همیشه دردش را بین استخوان هایت نشان می دهد.همانجا زندگی می کند و گاهی قلقلکت می دهد.هیچ وقت رهایی نیست.هیچ وقت.

روزهای تار

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ

چشمم خوب نشده که نشده.همش چشم های جمع شده و به همه چیز نگاه میکنم.بعد از تمام شدن کارهایمٰٰ کاملا پوچ شده ام.همه چیز به نظرم ظاهریست.خانواده ای ندارم.جمعی ندارم.هم صحبتی در کارهایم ندارم.نمیدانم به کجا باید برسم.به کدام سمت.بیشتر روزها میخوابم.بیدار که می شوم دلم می خواهد بخوانم و باز و باز بنویسم.اما حوصله نمیکنم.نمیکنم و خیره به آسمان یک ساعت میمانم.کمی خسته شدم و می خواهم هوای تازه ای بخورم.هوایی که تا به حال نچشیده باشمش.

احاطه

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ

آخرین بار که کلمه ها هجوم آوردند در خاطرم نیست.مدام صدایشان می کنم و نمی آیند.احاطه شده ام.بین ترس ها،خاطره ها و کمبودها.نیاز جنسی و عاطفیم سرگردان شده،ترس از آینده و خاطره های دور سرسام آور.

دست می لرزد

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ

دست می لرزد.بی تناسبِ سن.ترسیده است.

 

چشم ها نمی بینند.بی تناسبِ سن.هوس زده برای بهبود،بدتر شده اند.

 

پدر و مادرش رفته اند.بی تناسبِ سن.در راه مانده،تنها.

 

بی هیچ تناسبی می خندم،چون گریه متناسب است و من بی تناسب.

 

 

مسیر طولانی

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۳۸ ب.ظ

به نظرم مسیر طولانی ای بوده.از رویاپردازی برای نوشتن،برای زایا بودن.برای تبدیل شدن به کسی که آدم ها را می فهمد.به کسی که به علوم شناختی آگاهی حداقلی دارد،تا چیزی که الان هستم.فراموش کار.بارها شده آدم ها پرسیده اند:"چه خبر؟"و چیزی برای گفتن نداشته ام.برداشت شده ام به ناصمیمی بودن،به اهل سکوت بودند و این حرف ها.اما هیچ کدامش نبوده ام.تنها از تکرار،فراموش کار شده ام.چیزی یادم نمی ماند که بخواهم بگویم.انگار جاده بوده و جاده اصلا قرار است که جاده باشد.هیچ وقت از جاده رسیدنی به یادت نمی ماند.فقط یادت می آید که تصویرهایی دیدی،چیزهایی شنیدی و بعد رسیدی.اما نمیرسم.دست هایی دیده ام که دوستشان داشتم.همین.

جمعه بهمن

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ب.ظ

از لمس احساسات قدیمی خسته شده ام.دنبال راه فراری می گردم اما پیدایش نمیکنم.ترسیده ام.از همه ی روزهای گذشته این بار.نه از آینده.که در چه فضایی وقت گذرانده ام.انگار برای بار اول دوباره مواجهه شده ام با واقعیتی که سال ها در تلاش برای پوشاندنش بودیم.حقیقت،واقعیت را رسوا کرده است.از شروع کردن می ترسم.باور نمیکنم لحظه ی بعدی ممکن است چه چیزی شکل بگیرد.از تمامش میترسم.

جنسِ جدید اضطراب

چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۴۲ ق.ظ

با جنس جدیدی از اضطراب مواجه شده ام.از اینکه فارسی می خوانم،می نویسم.از اینکه فیلم می بینم،گاهی دلم هوس پیاده روی می کند.از اینکه گاهی مریض و خسته و بی حال می شوم.از تمامش اضطراب می گیرم.تصویر بزرگ تری هست که باید برایش تلاش کنم،اما نمی بینمش.

چاقی و خرابی

چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۷ ق.ظ

احساس میکنم چاق تر شدم.تصویر رویایی بدنی سبک که سُر می خورد و می رود را از دست داده ام.بیخیالش شده ام.روزها در هوای تهران،با پدرم وسواس گونه می گذرانیم.شخصیتم دوباره در این فضا اسکیزوئید شده.مدام در خودم فرو رفته ام.بیرونم را نمی فهمم.جز گاهی با الکل.ترسیده ام.از خودم.

جوجه

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۴۵ ب.ظ

جوجه کباب میخورم و دلم برای صدای جوجه های خاله ام تنگ شده

برگشته

جمعه, ۲۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۱۹ ب.ظ

بابام بعد از نزدیک سی سال کار بازنشست شده.برگشته خونه.از صبح تا شب پای فیلم و سریال و اخبارهای مسخره ماهواره.صدای تلویزیون برام شده زجرآورترین اتفاق دنیا.

 

من هم برگشتم به اتاق سال کنکورم.بعد از هشت سال دور بودن و درس خوندن دوباره شدم همون آدم.بهم میگن باید از اول درس بخونی و یه کاری واسه آیندت بکنی.مگه نباید الان همون آینده می بود.همش سگ دو بی فایده.همش بازی بازی بازی.

 

تازگی ها جمع دوستی ای ندارم.در واقع زیاد کسی را ندارم.تنهایی در اتاقم کز می کنم و به یک نقطه ی خیالی خیره می شوم.صبح ها با اضطراب از خواب می پرم و می خواهم از تصاویر بی معنی مغزم فرار کنم.مجسمه های بزرگ با شکل های عجیب،داد زدن های بی صدا،خرابی ماشین،ترس از دیر شدن برای مسئولیتی که حتی نمیدانم چیست.

 

از طبیعت دور شدم.از درخت و نور و ستاره.از هر چیزی که دوستش داشتم.

 

دیشب یاد مردی افتاده بودم که سال 1401 در فرانسه خودش را به رود سپرد تا پیام مردم ایران را جهانی کند.شجاعانه بود.