صدای موشک ها
شب های صدای موشک می آید.خود موشک ها برایم مهم نیستند.یعنی فکر میکنم ممکن است یکی بخورد و کار یکسره شود.اما اتفاق های کنارش چرا.وقتی می بینم که پدر مادرم هنوز هم دعوا می کنند،بیشتر دردم می گیرد.موضوع بحث هایشان بی تفاوتی پدرم نسبت به کارهایش است.به کارهایی که باید مشترک باشد و نیست.خشم کهنه ی مادرم از هر چیزی که هست.تمیز بودن و کثیفی.کارهایی که یک نفر انجام می دهد و دیگری انجام نمی دهد.بعد یاد خودم می افتم.یادم می افتد که من هم همینجا بین این آدم ها بزرگ شدم.بین همین بحث ها و خشم های کهنه.بعد یاد نگرفتم خیلی چیزهارو.یاد حرف هایی که آدم های اطرافم به من زدند.راست می گفتند.یاد نگرفته بودم.دیگران را هم اذیت می کردم.تلخ است آدم در این سن و سال هنوز به این چیزها فکر کند.اما گریزی نیست.واقعیت همیشه دردش را بین استخوان هایت نشان می دهد.همانجا زندگی می کند و گاهی قلقلکت می دهد.هیچ وقت رهایی نیست.هیچ وقت.