بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

ده سال،ده چیز

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ

وقتی ارتباطات کم میشود دوباره دیدم به زندگی را پایین و بالا میکنم.حسابی نگاهش میکنم تا شفاف ترش کنم و گرد و خاکش را از بین ببرم.که ببینم حالا با از دست دادن چیزهایی که داشتم کجای قصه ام و توی کوله پشتی خودم چی دارم.این تجربه ها رو دوست دارم.

 

یک بار در مصاحبه ای با رضا امیرخانی یک نفر پرسیده بود اگر بخواهی بروی در یک اتاق و تنها چند وسیله برداری چه چیزهایی است؟و حالا یک جوابی داده بود.راستش به این فکر میکنم که اگر محدودیتی داشته باشم چه چیزی برمیدارم؟اگر قرار باشد ده سال آینده را تنهایی با ده وسیله سپری کنم چه چیزهایی برمیدارم؟راستش یک جورهایی شبیه زندان است ولی شاید فرقش این باشد که کسی را نبینم و البته باغی داشته باشم برای راه رفتن و گشتن و البته این زندان خودخواسته شاید آزادی ای در ادامه اش نباشد.این ده چیز را همین الان بدون فکر قبلی میخواهم بنویسم.اگر کسی خواند و حوصله کرد بنویسد برای دل خودش و لینک بدهد من هم بخوانم!

 

1-عکس های کسانی که دوستشان دارم که یادم نرود در دنیا تنها نبوده ام.

2-لیست آرزوها و خواسته هایی که داشتم که بدانم دنیا به نرسیدن هاست و زندگی همچنان باقی است.

3-سیگار خوب که هفته ای یک بار بکشم.

4-یک سری آلبوم همایون و بنان و کلهر و ...

5-لپ تاپ که بتوانم صدای کیبرد را زنده نگه دارم.

6-سری فیلم های کلاسیک و از همه مهم تر پاپیون.

7-پاستیل

8-عطر خوش بو

9-مداد و کاغذ

10-ده هزار داستانِ کوتاه.

بازگشت

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۵۱ ب.ظ

بسم الله

 

این روز و شب ها برگشته ام به گذشته.به گذشته ای که در آن نبوده ام ولی انگار حالا درکش میکنم.این روزها چیزی نمانده جز همین وبلاگ نوشتن.هیچ راه ارتباط دیگری برای ارتباط با آدم های غریبه ندارم.باید کنار برف آخرِ آبان بنشینم و شیر داغ بخورم و بنویسم.بعد بخوانم و بعد راه بروم و بعد ساز و بعد بنویسم.ولی این روزها هیچ کدامش مزه نمیدهد.همه اش نگرانیم که آخرش چه میشود.نمیدانم توی دنیا چه خبر است و چه میشود اصلا!حالا ارتباطم با نزدیکانم بیشتر و با بقیه کم و کمتر میشود.حالا جایی نداریم که خودمان را برایش نشان بدهیم.چه روزهای خوبیست.دوستشان دارم.انگار دیگر همه اش نگران نیستم که بقیه چه گفته اند مبادا از دست بدهم.میبینم که همه چه قدر تنهاییم و فکر میکنیم دوست داریم.حالا بیشتر باید بنویسم و بخوانم و ببینم.باید دنیا را از نگاه خودم ببینم نه از نگاه دیگران.

چند روایت شنیدم از آدم های بی گناهی که این روزها کشته شدند.یی گناهی برایم سنگین ترین مرگ دنیاست.مثل بمبی که بر سر بچه ای می افتد.همه چیز به هم ریخته است و همه سر در گمیم.چند نفر این شب ها آرزوی مرگ کرده اند؟

سر

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ

بسم الله

 

بهترین چیزها برام تو آبان دیدن رفیقام به بهانه ی تولدمه.از اینور اونور همه رو یک جا میبینم و خوشحال میشم که دارمشون و همچین آدمایی رو تو زندگی شناختم.خوشحالم که دنیا رو با اون ها میبینم و جلو میرم و مسیرم یه جایی کنارشون افتاده و با هم راه رفتیم.این روزا یعنی همه خیلی خسته و گرفته ایم ولی داریم میخندیم و سرحال کنار هم راه میریم.خستگی ها رو میریزیم تو کوله ی خودمون و مسیرو برا همدیگه بیشتر باز میکنیم.

مک دونا

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ق.ظ

بسم الله

 

مامور اعدام مک دونا رو تموم کردم.فضاسازی قتل رو کلا دوست دارم و انگار تو هر داستان و یا یادداشتی در مورد قتل زندگی رو میبینم.

 

شب ها تا ساعت دو و سه میشینم به خوندن هر چیزی که گیرم بیاد و حسابی سر حالم میکنه!

 

 

هر که سودای...

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

عطار

 

قصه ام تکراریست.بی خوابی و صبح بیدار شدن به زورِ ساعت.نمایشنامه خوانی را هنوز برایم خودم نگه داشتم که پایم در عشق باشد شب ها.

هر خاکستر روزی آتشی بوده

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۵۲ ق.ظ

هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.

 

دوازده ساله ام.سر کلاسِ مدرسه معلم سوال های هوش میپرسد و من جواب میدهم.احساس غرور میکنم و حس میکنم برتری ای نسبت به دیگران دارم.معلم به من هدیه میدهد و احساسِ سرخوشی بی پایان میکنم.تلاش خاصی نکرده ام اما تصمیم گرفته ام تیزهوشان امتحان بدهم.انگار همه اش از همین سوال هاست دیگر.یعنی قرار است لذت ببرم.جوابش می آید.قبول شده ام.خوشحالم.

 

پانزده ساله ام.حسابی مذهبی شده ام و هیات میروم و حسابی مشغولم.نماز و روزه ام سر جایش است و کتاب زیاد میخوانم.البته کتاب خواندن را از همان دبستان هم عادتش را داشتم.شجریان گوش میکنم و تابستان ها را بازی میکنم و از دنیا لذت میبرم.با بچه ها در مدرسه میمانیم و بازی میکنیم و آزمایش میکنیم و پروژه انجام میدهیم.عاشق مدرسه هستم.

 

هجده ساله ام.کنکور باید بدهم.فشاری از سمت خانواده روی من نیست.تلاشم را میکنم که پدر و مادرم را خوشحال کنم.نتیجه اش می آید.قبول شدم.باید بروم یک شهر دیگر.این هم تجربه ای جدید.

 

بیست و سه ساله ام.گیج و مبهمم.عوض شده ام.مثل قبل مذهبی نیستم اما هنوز هم یک کارهایی سر جایش است.حواسم بهشان هست.از خانواده دورم.انگار هزار سال اتفاق در این پنج سال از سرم گذشته.اما هنوز که هنوز است انگار از خودم چیزی ندارم.همه اش وابستگی ست.باید بدهی هایم را پرداخت کنم.

 

هر اتفاقی این وسط یک جور دیگر می افتد من هم جای دیگری بودم.برای همین هاست که همیشه برایم محیط ها بی معنی بودند.انگار همه چیز از چشمه ای عمیق تر باید بیاید.یک جایی پایین تر از این آب های سطحی.خیلی این چیزها به شانس ربط دارد.شاید من جای کس دیگری بودم که مشکلات زیادی داشت و نمیتوانست حتی این چیز ها را بنویسد و جایی تعریف کند.از سرِ فقر یا هر چیز دیگری.نمیدانم.این ها معنی ندارند.

 

پ.ن:همیشه وقتی یک شب دو یا چند پست مینویسم پست قدیمی تر معمولا دیده نمیشود!یادِ این داستان می افتم که خودم همه ی خوبی های یک نفر را با یک بدی فراموش میکنم و فقط همان بدی یادم میماند.همیشه آخرین چیزی که میبینیم بیشتر یادمان میماند!

دنیا را در آغوش گرفتم،خودم را گم کردم

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

بسم الله

 

به یاد نوجوونی هام محمد نوری گذاشتم و نشستم توی اتاق خونمون تو تهران.جایی که همیشه برام خونه میمونه و جای دیگه ای جاشو نمیگیره.تولد امسال هم گذشت.با کادوهای بامزه و خوش گذرونی ها و آدم های شاید کمتر از سال های پیش ولی درست و حسابی تر.هرچند که آدم همیشه دوست داره چیزی که داره رو باور کنه و باور داشته باشه این بهترین چیزی که میتونه داشته باشه و بهش کلی خوش میگذره.این روزها پر هیجان میگذرند و انگار من بعد این چند سال براش خوب آماده نیستم.برای اینکه دوباره به زندگی پرشور در کنار بقیه برگردم.

 

شما با کارهای مونده و کتاب ها نخونده و فیلم های ندیده و سفرهای نرفته و ورزش های نکرده و بقیه اینا چیکار میکنید؟

برای 23 سال اکسیژن مصرف کردنِ بی دغدغه

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۰۶ ق.ظ

بسم الله

 

امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بیدار شدن و چایی خوردن تو بالکن و بعدشم دیدن مستندِ قشنگ بی بی سی راجع به حیوونا که یه جاییش که بچه لاک پشت هارو نشون میداد که به خاطر نور شهر مسیرشون رو گم میکردن تحت تاثیرم قرار داد.یادِ خودم افتادم که تو عالم بچگی و همین الان به خاطر نورهای اضافی خیلی وقت ها شده مسیرم رو گم کردم.بعدش هم حرف زدن با شوهرحاله و کیک و دو تا موزیک و شام و خونه و خستگی.زندگی رو احساس کردم.

امسال از همون شب تولد تا الان و چند ماه پیش از بودن هر کسی که کنارم بود خوشحالم و از نبودنِ کسی هم ناراحت نیستم.احساس سرخوشی و خوشحالی بیشتری دارم با اینکه حسابی کار و زندگیم روی هم تلنبار شده و خیلی کار نکرده دارم ولی حال و روزم بهتر از همیشه شده.شکر.

چه خیال ها گذر کرد

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بسم الله

 

بعد از ده روز دوباره به زنجان برگشتم.حسِ خوشحالی از استقلال و غم از دوری.خوشی از دیدن رفقا و سنگینیِ بار دانشگاه.لمس هزار شکل احساس در چند ساعت.باید بیشتر و بهتر کار کنم.امین حرف خوبی میزد که تصمیم های این روزهاست که آینده را میسازد.آینده چه میشود؟خدا میداند.

 

درّاب مخدوش را از کف انقلاب گرفتم و میخوانم.یادداشت های بیست سالگیِ نامجو.اینکه چرا یادداشت های بیست سالگیِ نامجو ارزشی دارد یا نه را نمیدانم.بیشتر انگار یک رفیق یادداشت هایش را داده تا بخوانم.همچین حسی دارم.یک هفته ی دیگر واردِ بیست و چهار سالگی میشوم.این یادداشت ها هم مربوط به همین روزهای نامجو بوده.من هم تا حدی نسبت به آینده و خودم و همه چیز گیجم.این آدم های گنده ی دنیا بیست و سه سالگی چه شکلی بودند؟ولگردی میکردند مثلا ما ؟نمیدانم.فقط باید خودم را پر کنم.از هنر و علم و بینش و احساس و مهم تر از همه غشق.که روز به روز خالی تر میشود انگار در آدم.باید حواسم باشد.

 

من سال 94 به زنجان آمدم.یک ترم خوابگاه بودم و بعد هم خونه گرفتم.شب های زنجان سال اول خیلی سرد بود.در این سه چهار سال آن سرما هنوز تکرار نشده.تنها زندگی میکردم و درِ خونه ام هم وقتی باد میومد صدا میداد.شب ها خودم را زیر پتویِ سنگ پشم شیشه ای جا میکردم و چنل بی گوش میدادم.چنل بی را علی بندری تعریف میکرد و اولین پادکستِ فارسی ای بود که من شنیدم و هنوز هم البته گوش میکنم.قصه های واقعی را تعریف میکند و البته صدایش درامِ صدای قصه گوهای زندگی را دارد.این ها را به بهانه ی امروز نوشتم که در راه وقتی از جاده ی کفی خسته میشوم با صدای علی بندری حسِ زندگی برمیگردد.قطغا برایم از دانشگاه یکی از بهترین خاطره ها شده است.

فرق میخورد توی سرت

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله

 

به خیابان که میروی در فاصله ی ده قدم عشق را میبینی و نفرت.دو عاشق دست در دست هم و چرخ های گاری چرکِ مردی خسته از روزگار.نمیفهمی که عاشق زندگی باشی یا غصه ی همه چیز را یکجا بخوری.فکرت این است که نهار پیتزای استیک بخوری یا پپرونی و بیرون بچه ی فال فروش را میبنی و فکرت میرسد به آخرِ شب که این بچه کجاست و تو کجا.میخواهی حودت را غرق کتاب و فیلم و هنر و درس و کار بکنی ولی آخرش را نمیدانی.نمیدانی حتی بهت حال میدهد یا نه.نمیدانی آخرش باید چه کنی یا کجا باشی.فقط همین فرق ها را میبینی و میگذری.