بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

استانبول

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۱۳ ق.ظ

هر کسی چیزی دارد که وقتی راه گریه اش بسته می شود،برود بنشیند پایش و دوباره نگاهش کند،یا گوش کند یا لمسش کند یا بخواندش یا هرچیز دیگری تا دوباره راه گریه اش باز بشود.سال هاست برای تلخی ها به سادگی گریه نمیکنم.تقریبا گریه کردن را یادم رفته بود.خودم دلم نمی خواست گریه کنم.شاید من برخلاف احمدرضا احمدی قدر و منزلت اندوه را نمی دانستم که گریه بر من عارض نمی شد.اما مخفیگاه خودم را بلد بودم.می دانستم هر وقت فینال استانبول را ببینم می توانم دوباره گریه کنم.شاید اولین بار در زندگی ام همان شب عشق را تجربه کردم.عاشقِ یک تیم فوتبال شدم.شاید برای همین گریه ام را در می آورد.گریه ی آلوده شدن به عشق.گریه ی شادیست یا ناراحتی؟نمی دانم.فینال را تیم من می برد.به سختی.نیمه ی اول سه گل عقب می افتد و در هشت دقیقه همه چیز بر می گردد.گل هایش را حفظم،حالت چهره ی هر کسی که گل می زند را از بارها دیده ام.وقتی نگاهش می کنم،یاد پدرم می افتم که هفده سالِ پیش در شروع 42 سالگی قبل از طلوع خورشید از خانه بیرون می زد و ده شب به خانه می رسید.روزی سه چهار ساعت در راه بود و من سرگرم کودکیِ خودم بودم.یاد مادرم،همه ی لحظه های بودنش.بعد که به آخر های بازی می رسد من هم کم کم جلو می آیم.پنالتی به پنالتی خودم را سرزنش می کنم،گریه می کنم که کاش آنجا بودم و کاش خیلی لحظه های دیگر جاهای دیگری می بودم.هر کسی مخفیگاه هایی دارد که چند دقیقه ای درونش می نشیند و آرام می شود.آن مرد هنوز هم سرکار می رود،مادر هنوز هم هست و من هم هنوز کودکی میکنم.در آستانه ی 25 سالگی برای فردایم هم فکری ندارم،کاری یاد نگرفته ام و نمی دانم چه خواهد شد.اما آن روزها هم همین بود.حالا به اینجا رسید و اینجا هم بالاخره به یک جایی می رسد.این سال ها هم مخفیگاه های جدیدی پیدا کردم.لحظه های آلودگی به عشق.به آدم های دوست داشتنیِ این اطراف.به لحظه ها.

زیرِ درختِ گیلاس

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ب.ظ

نشستیم روی خاک،من و تو،زیرِ درختِ گیلاس.کسی غیر از من و تو توی این دنیا نیست.نگرانی ای نداریم تا براش بلند بشیم و بریم دنبال کاری.گیلاسمون همیشه میوه داره و همیشه ازش می خوریم و سیریم.چیزی نیست که از بیرون نگرانمون کنه.نه گناهی هست،نه کار خوبی که انجام بدیم.منتظریم شب بشه و ستاره هارو نگاه کنیم.

من و تو نشستیم زیر این درخت گیلاس ولی بازم حس می کنیم نگرانیم.نمیتونیم بفهمیم از چی نگرانیم.جوون تر که بودیم چیزای زیادی بود که نگرانمون کنند اما الان که دیگه چیزی نیست.گهگاه دلم میخواد با هم یکی بشیم تا نگرانی هامون شاید برطرف بشه.شاید بهاش این بشه که قسمتی از خودمون رو از دست بدیم.مطمئن نیستم اینطوری نگرانی هامون کم بشه.همون طور که قبل از این هم این کارو کردیم.همه ی آدم های دنیا تصمیم گرفتن با هم یکی بشن تا نگرانی هاشون کم بشه.آخرش شد من و تو زیرِ این درخت گیلاس.اگه یکی بشیم شاید خدا بشیم اما میترسم بازم نگران باشیم.دیگه اونجا کاریش نمیشه کرد.کسی نیست باهاش یکی بشیم و امیدوار باشیم.امید تموم میشه اینطوری.همین امید مگه نبود که چاقوی عشق رو تیز می کرد که برّنده تر بشه و سختی هارو باهاش بِبُریم؟دلم نمی خواد از دستش بدیم.بیا همینجا بشینیم زیر همین درخت گیلاس.هنوز قرمزی گیلاس و ترشیِ اولشو دوست داری؟نمیدونم.ما که نمیتونیم حرف بزنیم.ما فقط میتونیم فکر کنیم.فقط میتونیم تصور کنیم.شب که میشه روی دست راستم دراز میکشم،تو روی دست چپت.تو توی افقِ پشتِ سرِ من ستاره هارو نگاه میکنی،من تو تو افق پشتِ تو.یکیمون که زودتر خوابش ببره اون یکی برندست.میتونه خوابیدن اون یکی رو ببینه و فکراشو از نفس هاش حدس بزنه.

چیزی بیرون نیست که نگرانش باشیم.اما یه چیزی همیشه دنبالمونه.شاید یه شب که ماه خیلی اومد جلو ازش بپرسم که از اون بالا چیزی ندیده این اطراف.اما تا اون شب صبر می کنم.گیلاس میخورم و ستاره هارو با دست به هم وصل می کنم.

کرونا،تصاعد و لحظه ها

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش مقاله ی کوتاهی می خواندم از توضیح مفهوم تصاعد در ازدیاد کرونا و اینکه ذهن ما توانایی درک تصاعد را به طور صحیحی ندارد و بیشتر چیزها را خطی می بیند.راجع به دیدگاهِ خطی خودم در زندگی بیشتر فکر کردم.هنوز هم بیشتر احساسات را خطی می بینم و برای رسیدن به نقطه ی خاصی از تلخی یا شیرینی به نظرم باید زمانِ زیادی بگذرد.اما انگار احساسات اینگونه نیستند.حداقل سریع تر از چیزی که فکر می کنم تلخی و شیرینی جایشان را عوض می کنند.تصاعدی بالا و پایین می شوند.برای همین هاست که تا انتهای همه چیز آسان می روم و برمی گردم.بازی می کنم و لذت می برم.

لیزه

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ق.ظ

بهم میگه کجایی؟میگم خودمم نمیدونم.هنوز هستم ولی دقیقا نمیدونم کجام.ممکنه با مشت بزنم تو صورت این پسره که قیافش منو شبیه یکی میندازه که نمیدونم کیه.ممکنه تو کتابخونه برم به یکی بگم روسریت خیلی قشنگه ولی میدونم چه آدم آشغالی هستی.میتونم راننده تاکسی ای که رادیو پیامش خبرای بد میگه رو بوس کنم.بهش میگم خودمم نمیدونم کجام.یه لحظه هایی دلم میخواد همین یارو که داره حرف میزنه و میخنده جلو دوربین روش بنزین بریزم،آتیش بزنم و با خاکسترش یه جمله ی قشنگ رو دیوار سفیدِ اتاقِ نوزادای یه روزه ی بیمارستان بنویسم.بعضی وقتا از یه لقمه نون خوردن با پوریا خوشحال میشم،بعضی وقتا از تهِ بهشتم خوشحال نمیشم.همش تو سرمه که آروم نمیگیره.دلمم نمیخواد بگیره.تنفر بعضی وقتا خون رو میکشه تو سرم،سدیم پتاسیم ها دردِ صورت طرف رو از مشتم میارن تا یه قدمیم و میذارن بهش دست بزنم.چه قدر شیرینه.حسِ دردش مثل بوی گل میزنه تو سرم.بعد ولی زود یادم میرم.دوباره فکر می کنم ارزششو نداره.بذار تو همون سیاهیش غرق بشه.الکی قرمزش نکنم.عشق همیشه قرمز یاد آدم میاد.مثل خون.یا تو قلب،یا رو زمین.