بیخیال شده ام.
همه اش همین است.سیگار فلسفی میکشی و فکر های جنسی میکنی.فیلم های خوب میبینی و حرف های بد میزنی.همه اش همین شده.همه میخواهند دنیایشان را بزرگ تر کنند و جهان را بیشتر ببینند.ولی دنیا دیگر در دست آدم های اطرافم نیست.خسته شدم و دلم کمتر دیدن کسی را میخواهد.همه ضعیف اند و هر چیزی کوچکی بر همشان میزند.از همه ی زشتی ها دل میکنم.ساز دهنیم را برمیدارم و دوباره روی سردی دیوار اسفند اتاقم تکیه میدهم.هر شب همین جا مینشینم و دنیا را از پشت همین لپ تاپ بالا و پایین میکنم که مگر یک اتفاق به درد بخور پیدا کنم و دنبالش بروم.اما خبری نیست.توی اسنپ نشستم و گفت لیسانس کامپیوتر دارم و کار ندارم و رییس بنیاد شهید را سوار کردم یک شب و گفتم بیکارم و گفته سهمیه داری و گفتم نه و گفتی باید مصاحبه کنی.گفت مملکت را به فلان دادند و گفتم لعن باد.
چه میشود کرد.میروی توی خیابان یک دختر میبینی با موهای چتری آبی.پشت سرش نگاه شماتت کننده ی دو زن.حسرت چند پسر.
مینشینی توی خانه خبر بد میخوانی.عر میزنی و دلت میخواهد کمک کنی به همه اما از خودت هیچ چیز نداری.
زنگ میزنی به خانه و میبینی پدرت خیلی سر حال نیست.به خاطر کار زیاد خسته شده.بغض میکنی و از خودت حالت بد میشود.
صبح سر کلاس میروی و با همه غریبه ای.هر که دوست دخترش قهر میکند تو را هم فراموش میکند در غم قهر او.تف میکنی به همه چیز و راه میفتی سمت خانه.با هر کسی پنج دقیقه مینشینی که مبادا حس نکند تنهاست در این روزگار تنهایی.
میرسی خانه .فوتبال میبینی با دوستت و حس میکنی همین روزها بهترین روزهای دنیاست.
در دنیای کوچک خودت هر شب چیزهای بزرگ طلب میکنی و به خودت میبازی.قول داده که قوی تر شوی و به عقب برنگردی.میری توی خیابان و آدم ها را میبینی و همه چیز به هم میخورد.