بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

با چتر آبی ات به خیابان که آمدی...

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ق.ظ
برایت یک شعر نوشته بودم.شعرش حرفی برایم نداشت.در واقع نمیخواستم اتفاق ابدی ای در ادبیات رقم بزنم.میخواستم با لحن خاصی برایت بخوانم و بعد تاثیرش را در چشمانت دنبال کنم.اندکی شرم و سر به پایین انداختن و بعد هم لبخند و اینکه خیلی خوب بوده است و شاید یک هیجان کوتاهِ کمی الکی که مگر شعر هم میگویی؟و بعد من کمی خم به ابرو بیاورم و  بگویم گهگاه یک چیزهایی مینویسم.میبینی؟برای همه اش برنامه ریخته بودم.دیگر هیچ چیز تازه نبود.دست هایم برای شعر نوشتن عرق نمیکند.من حتی برای بی توجهی ات هم آماده شدم.این داستانی بود که روزهاست میخواهم به تو بگویم اما نمیشود.من برای همه چیز آماده شدم.برای عاشق شدن و برای بیخیال شدن تو.همین است که دیگر برایم خیلی هم فرقی نمیکند که به من لبخند بزنی یا بگویی کار دارم و باید بروم.
من هر چه بشود مینشینم و همین را گوش میدهم.فرقی ندارد...

پیانو

شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۷ ق.ظ

صدای بازی کردن دست هایت روی پیانو رو میشنوم.این یک صدای ابدیست برای من.که مدام تکرار میشود.دست راستت که ثابت مینوازد و دست چپت که روی نت ها بازی میکند.من نگاهم به صورت توست و تصویر صدای این نت ها در گوشم جزئیات صورتت را واضح تر میکنند.واضح تر و پر نور تر.روشن تر...

خیابون

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۸ ب.ظ
خواهم که شهر تاری شود،پنهان بیایم پیش تو...

صدام

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۰ ق.ظ

صدام خوب نیست.برا همینه که کم باهات حرف میزنم.فک کن همش تو گوشت صدای گرفته ی خودت بپیچه.خب اعصاب آدم به هم میریزه دیگه.الان من با این صدای خرابم هرچی بگم که تو حرفمو نمیفهمی.فقط این صدای لعنتی یادت میمونه که خراش داشت.گفتم بیا جدی حرف بزنیم گفتی نمیتونم.گفتم زندگی که همش بغل کردن و ماچ کردن و این داستانا نی که.بیا بشینیم دو کلام جرف بزنیم ببینیم آحه چی کار میخوایم بکنیم این زندگیو .گفتی حالا وقت هست برا این حرفا.الان مگه چشه؟بعدم تقصیر انداختی گردن من.گفنی تو خودت کی جدی بودی که الان واسه من فاز جدی برمیداری؟تو خودتم مسخره میکنی.یه چیز میگی بعد ده ثانیه بعد از همونم پشیمون میشی.یعنی چی این حرفا؟فک کردی شبیه حافظ و فیلمای سورئال داری زندگی میکنی؟نه عزیز من نه.همین رفتارات بود که این شد.که رفیقامون پر کشیدن و زنگ نمیزنن که بریم کلاردشت جمع شیم.منم که میبینی اینجام چون یه خریتی کردم دوست داشتم.اینم دست خودم نی.باید یه روز بدم بیاد که نمیشه .فک نکن خیلی باحالی.نه آقاجون.غیر از بن بست کردن همه خیابونای اطرافمون کاری نکردی.همیشه میگفتی نظر بقیه برام مهم نی خب یه بار پرسیدی برای من چطو؟حالا داری به من میگی صدام خوب نیست نمیتونم حرف بزنم؟خب نزن.ول کن.بزن یه فیلم ببینیم تا حالا ببینیم فردا چی میشه.چیکارت میشه کرد؟هیچی.

خیال باطلِ درکِ معانی در لحظه

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ب.ظ

بسم الله

هفت سالم بود.شب ها عادت کرده بودم به خوردن یک لیوان شیر.هر شب.پدرم ساعت شش صبح میرفت سرکار.کارش کرج بود.ساعت هشت شب راه میفتاد و نه و نیم تازه میرسید خانه.خسته.بدون هیچ استراحتی مدام کار میکرد.همیشه برای من.یک شب که آمد خانه شیرمان تمام شده بود.ساعت یازده شب بود.سال 82 83 بود و هنوز مثل الان هر ده قدم یک مغازه نبود.بغض کردم و گفتم شیر میخواهم.اگر شیر نخورم نمیخوابم.خسته بود ولی رفت و دو تا شیر پاکتی بزرگ میهن برایم خرید.خوردم و خوابیدم.ولی این تصویر برای همیشه با من ماند.امشب رفتم مغازه و یک شیر قهوه بزرگ میهن برداشتم.همان تصویر کودکی به من برگشت.باز هم بغض کردم.این بار پاکت شیر در دستانم بود و بغض کردم.این بغضِ شش صبح تا ده شب کار کردن های او بود که من هیچ وقت نفهمیدم.که هنوز هم بی صدا کار میکند و من وابسته ی او هستم.که در اوج خستگی برایم یک لیوان شیر ریخت و مزه اش را هنوز فراموش نکرده ام.

صبح ها

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۳ ق.ظ

از مزایای خونه خالی برای من تولید انواع اصوات یاد گرفته شده از برنامه های شبانگاهی شبکه ی مستند در برنامه های صبحگاهی منزل است.

امروز :شامپانزه ها در زنجان + از خون جوانان وطن.

سفر

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ق.ظ

بسم الله

این سفرنامه مربوط به سه سال پیش است.که حالا از بطن داستان خارج شدم(از بطن خارج شدن هم اصطلاح عجیبی است هاا)و جاری تر و کم سرعت تر شده ام و میتوانم این خاطرات را بنویسم


سه سال بین دو ترم تهران بودم.شب ساعت یازده دوازده تصمیم گرفتم تنهایی برم سفر.یادم هست بلیط مشهد چارتر آن روزها!ارزان بود.برای پنج صبح بلیط گرفتم و برگشتش را هم گذاشتم برای فردایش چهار بعد از ظهر.سفر تنهایی این طوری برای بار اولم بود که میرفتم.صبح در هواپیما روی یک صندلی نشسته بودم،کنار پنجره و در اضطراری.با فاصله ی دو سه دقیقه سه نفر دیگر در کنار جای گرفتند.یکی کنار من و دو تای دیگر در صندلی های طرف مقابل.طبق رسم دیدنِ غریبه ها یک نگاه کمتر از یک ثانیه میکنی و سن و چهره را به یاد مسیپاری و یک سلام زیر لبی هم هدیه میدهی.کتابی دستم بود از کتاب های کوچک نشر ماهی.یک نویسنده ی ایتالیایی داشت ولی اسم کتاب یادم رفته است!مرد کم سن تر از پدرم بود ولی جوان هم نبود.شاید بین 35 تا 40 سال داشت.تیک آف و صدای باز شدن شکلات ها و سکوت.سکوت.نمیدانم چگونه کار به شغل پدر من و این مرد رسید ولی بی حرفی همیشه به همین جاها کار را میکشاند.گفت در کار بازاریابی دستمال کاغذی است و حالا هم با دوستانش برای کار و البته زیارت میروند مشهد.یکی از آن ها هم مشهدی بود که قرار بود مشهد به او اضافه شوند.دقیق یادم نیست در هوا چه حرف هایی زدیم ولی شماره اش را روی کتابم نوشت و گفت اگر کاری داشتی پدرت تماس بگیرد و از این حرف ها.آخرین جمله ی ما قبل از پیاده شدن هم این بود که همدیگرو میبینیم توی حرم مثلا!و تمام.

روز گشتم و نهار خوردم.تصمیم داشتم سی و شش ساعت نخوابم تا برگشتم.برای همین برای شب فکر جا نکرده بودم.ساعت پنج شش عصر بدجور دچار خواب شدم.رفتم در موزه ی همانجا جلوی یک ماهی تاکسی درمی شده دو ساعت نشسته خوابیدم.شب نشسته بودم توی حرم.در چرت.دیدم همان آقا!صدام کرد و گفت دیدی همو دیدیم!اصرار که آقا شام نخوردی بیا بریم ما هم میخوایم شام بخوریم.منم یکم تعارف کردم ولی از آن جا که معده ی خیلی تعارفی ندارم زدم به سمت شام.یک فست فود نیم ساعت آن طرف تر و سوار شدن اسپورتیج دوست جدیدم.ساندویچ و حرف های بی سر و ته غریبه ها به هم.وقتی میخواست دو دوستش دیگرش را در خانه ای که مال خودش بود برساند تا استراحت کنند گفت تو هم برو بخواب و استراحت کن.گفتم نه میخوام برم و کار دارم و این چیزا.گفت نه بابا اینطوری خسته که حرم حال نمیده برو بخواب بعد صبح برو.و اینطوری من شب رو کنار بخاری یک غریبه و روی تشک های کسی که هیچ وقت در عمرم ندیده بودم و نخواهم دید سر کردم.کنار دو دوست دیگر دستمال فروشم!صبح 5 صبح بی صدا جمع کردم و سر حال زدم بیرون.نسیم صبح گاهی اون روز صبح برای همیشه روی صورتم باقی موند.تا آخر عمر.

گلادیاتور

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۷ ب.ظ

بسم الله

گلادیاتور دو تا دیالوگ خوب برام داشت.

اول اونجا که میفرماد:"همه ی ما از بین میریم ولی کارهامون تا ابدیت انعکاس پیدا میکنه."

دوم اینکه:"وقتی مرگ به یه مرد لبخند میزنه اون مرد چیکار میکنه؟اون مرد هم بهش لبخند میزنه."

که ما هر چه هستیم لحظه ای هستیم که می آید ولی تا ابد صدایمان در هوا باقی میماند.


ریشه

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ

هر روز از کنارت میگذشتند

گلِ زردِ رنگِ گوشه ی باغ

هر کس دست نوازشی بر سرت میکشید و میرفت

تو رنگ نمیباختی

هیچ کس ندید ریشه ی این گل رنگین از خاک بیرون آمده 

هیچ کس ندید که سرش را میخواست به آفتاب برساند

هر روز از کنارت میگذشتند

و سرمای روزهای برفی را در خانه ی های گرمشان

در کنار چوب های آتش گرفته میگذراندند

و ندیدند برف با یک گل زرد چه میکند

هر روز از کنارت میگذشتند

و ندیدت که یک گلبرگ زرد رنگ در باد رها شده است

کاش فقط کسی ریشه ات را به خاک برمیگرداند

هر روز از کنارت میگذشتند

و امروز دیگر در بادها رها شده ای

رها

رها

رها


کاش آخر این سوز...

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ


ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪ‌ی ﺑﺪ
ﮐﺎشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ... ولی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ...