سر نزنم...
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی
احساس میکند
بیانتهاست
بسم الله
دیشب ده شب امیر زنگ زد که سیاوش زنگ زده بریم پیشش.سیاوش معلم ورزش راهنمایی ما بود و بعدش هم یکی از کسایی که باهاش در ارتباطیم!آدم حدود 40 ساله ،شکارچی و علم کش و یه تیریپ تقریبا داش مشتی و لوطی مرامی.اهل دشت و بیابون .الانم زده تو کار خرید فروش تویوتا!خلاصه دوازده رسیدیم پیشش و چوب جمع کردیم و آتیش و این حرفا.بعدشم ماشینش رفت تو آب و خرابی و تعویض روغن و ...
بسم الله
با امین و امیر طهانی قرار گذاشتیم بریم باغ نگارستان.امیر صنایع میخونه ولی بی نهایت اهل کتاب های خوب و درست و حسابی و اهل مطالعست.خیلی با سواد و اهل بحثای جدی ولی خوش اخلاق و خنده رو!باغ نگارستان نزدیک مجلسِ سابق و گشتن وسط های شهر و نهار سی تیر و باغ ملی و پیاده روی های خوب دم در ساختمون وزارت خارجه.عصر هم پوریا رو دیدم و نشستیم و سعی کردیم من درس بخونم!
-----
حس میکنم یه چیزی تو صدام بود قبل ها که الان نیست.نمیدونم اسمشو چی میشه گفت فقط حسش میکنم که از وجودم رفته.
بسم الله
اومد دم دکه و گفت آقا آب نبات چوبی چیا دارید.نوه ام یدونه تو مطب دکتر دیده عین اونو میخواد اومدم براش بخرم.یه مادربزرگ مهربون ترک.
بسم الله
با پوریا وسط دود مینی بوس و سیگار و ترافیک و با پرچم های دونه ده تومن خودمون رو رسوندیم استادیوم.
وسط بوی سیگار و علف و فحش به امیر قلعه نوعی و صدای وحشتناک بوق و گشنگی بالا پایین پریدیم.
تو ترافیک مسخره پارکینگ و آهنگای شاد در اومدیم.
وسطش باهاش حرف زدم که میخوام ول کنم.این دفعه جدی تر از همیشه.وقتی میخونم و حس میکنم ولی نمیشه دیگه چیکارش کنم.کاره دیگه بلد نیستم.حوصله استرس ندارم.حالم خوبه و همین بسه دیگه.کاش اگه همین الان اگه یهو پا میشدم و میرفتم دنبال یه چیز دیگه تهِ دلِ خونوادم نمیلرزید.میدونم هیچ وقت مانعم نمیشن و میگن برو دنبال هر چی میخوای ولی ته دلشون نگران میشن که این آخرش میخواد چیکار کنه؟
بسم الله
هر کی خوشحاله قشنگ هم زندگی میکنه؟یا هر کی قشنگ زندگی میکنه خوشحاله؟
فاصله ی این دو تا جمله فک کنم زیاده.همیشه میشه فقط شاد زندگی کرد و فقط زد و رقصید و همه چی!ولی این همون قشنگ زندگی کردنه؟شاید نه.همیشه دارم زور میزنم که قشنگ زندگی کنم.با خوشی و ناخوشی هاش.ازش فرار نکنم.شاید همینه که اینقدر دور شدم از این چیزا!از بقیه.
پ.ن:پنج ماهه که شبا نمیتونم خوب بخوابم و همش استرس دارم.یه استرس گنگ و مبهم.
بسم الله
ظهر زدم بیرون و رفتم اداره بابام.شرکت خودروسازی.رییس تدارکات اونجا بودن یعنی جایی باشی که هزارتا چیز کوچک رو باید حواست باشه که به موقغ بخری.که مبادا خط(تولید) بخوابه و تعطیل شه.سر نهار دیدم یدونه جوون هم تو این شرکت نیست.به قول بابام اینجا همه فسیلن!همه آدم های بازنشسته و سن بالا.واسه همینه که خودروسازی ما 45 ساله داره نیسان آبی تولید میکنه و بازم حالا حالا ها تولید خواهد کرد.عصری با دوستای بابام یه فوتبال خوب و سرحال کننده!
بعدش با امیر رفتیم یه چرخی بزنیم و شام بخوریم.حرف زدیم از سال هایی که تو سمپاد تهران میترکوندیم و الان تو دانشگاه چه وحشتناک تنها شدیم.یهو علی احمدی اومد از پشت چشمای امیر رو گرفت!علی احمدی یکی از معلم ها خوب راهنمایی من بوده که ابراهیم لاری(سگ پز)و امیرحسین شیرازی دوران عجیب و غریب من تو گروه زیست علامه حلی دو تهران رو ساختند.یهو همه کتکایی که با شیلنگ ازشون خوردم اومد جلو چشمم و فهمیدم پسر تو چه دوره های فوق العاده ای تو زندگیت داشتی!علی احمدی و دوستش که پزشک هم بود (مار از پونه...)از استادیوم اومده بودند.البته رفیقش یه پسر خیلی خوب و آدم حسابی بود!این علی احمدی یکی از پایه های بازی و تفریح و این حرفاست و البته به شدت اهل مسافرت.یه رونیز داره که فهمیدم بعد ده سال نگهش داشته و میره اینور اونور.قهرمان کلی مسابقات غواصی شده و هنوزم اهل این جور کاراست.اسکیپ روم و همه جور بازی رو اهلشه و بازی میکنه.دلم یهو خیلی خواست کاش جاش بودم و شغلم تو سفر بود و اهل این چیزا.کاش اقلا تهران میموندم تا باهاش چهار جا میرفتم.اکیپ داشتیم.گفت تو این پزشکی میسوزید برید یه رشته ای که خوب باشه اینهمه رشته.واقعا راست میگفت.حس کردم یهو چه قدر اونجا تنهام از داشتن آدم و این جرفا.فهمیدم امیرحسین شیرازی بعد از تموم کردن پزشکیش دکترای فیزیکش رو هم گرفته.چه قدر این آدم مغزش خوب بود!فردا بهش زنگ میزنم!
بعد شام با امیر رفتیم تا کهف الشهدا.نشستیم و یه بند حرف زدم و خندیدیم و یدونه هم سیگار کشیدیم و برگشتیم!چه روز خوبی.
آهنگ جان عاشق بهرام حصیری رو گوش دادید؟
بسم الله
حرفامو بلد نیستم داد بزنم .دلم میخواد با همه حرف بزنم ولی نمیزنم.
میدونی،آدم به حرفای کسی که دوستش داره گوش میده.قشنگ میشینه حرفاش رو میشنوه حتی اگه حرفاش قشنگ نباشه.
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام
برای تو در اینجا نوشتهام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام
و دستهایی را که فشردهام
نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی
برای تو در اینجا نوشتهام
وقتی که میگذری از اینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو دراینجا نوشتهام
و بازوهایت را – وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند، و کفترها را در خویش میفشرند
برای تو در این جا نوشتهام
یک دایره در باغ کاشتهام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستارهی آزاد گشته از تمامی منظومهها
میروید از خمیرهی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشتهام
مرا ببخش من سالهاست دور ماندهام از تو
اما همیشه، هر چه در هرهمه جا، در شب ، یا روز، دیدهام
و هر که را بوسیدهام برای تو در این جا نوشتهام
تنها برای تو در این جا نوشتهام
در دوردستی و با دلبستگی؛
حجم پرندهی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛
روح تمامی نگرانی، در چشمهای منتظر، متمرکز؛
من رازهای اقوام دربدر را
برای تو در اینجا نوشتهام
افسوس رفتهاند جوانهایی که دوش به دوشم از جادههای خاکی بالا میآمدند
من نام یکیک آنها را میدانم
و داغ میشوم
وقتی که نام یکیک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند خوابهای جهان بودند
تعبیرهای من از خوابهایشان
وِردِ زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشتهام
در باغها
بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند
زیرا که آشیان چلچلههاشان را
توفان ربوده است
من گفتهام که شمعهای جوان را
دور درختها روشن کنند
نام درختهای میانسال را
نام تمام چلچهها را
برای تو در این جا نوشتهام
و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار میزنم این پرده را از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی
یک دسته از این مردگان
انگار هیچگاه نمیمردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند؛
و دستهی دیگر
مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛
از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی
میروفت خاکه ارهی تنهای آنها را
و در چاههای بی ته میریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نامهای هر دو گونه مرده را
برای تو دراین جا نوشتهام
من دوست داشتم که صورت زیبایی را
بر روی سینهام بگذارم
وَ بمیرم
اما چنین نشد
وَ نخواهد شد
هستی خسیستر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی «حافظ »
«حافظ» چگونه زیستنش نسبی است
ما هیچگاه نمی فهمیم «حافظ» چگونه مُرد
انگار مشت بستهی مرگش را همچون فریضهی مکتومی با خویش برده است
حالا
از راهها که میگذری
بنگر به چاههای عمیقی که من از آنها پایین خزیدهام
این چاهها دهان دایرهای دارند
از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشتهای دفزن آن را سوراخ کرده است
اما
پشت جدارهی این چاهها هم
دف میزنند
دفهای کُردی
اینگونه من
از این جهان به رؤیت خورشید رفتهام
-از توی یک دف کهنه وقتی که اطراف من دف میزدند-
دنیا برای من معنی ندارد
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی
احساس میکند
بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشتهام
گرچه روحم تبلور ویرانی است
اما، ذهنم غریبترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما
حتی اگر بمیرم
چیزی نمیرود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد
عمر همه نه عمر منِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را
در دایره
در باغ کاشتهام
آن دایره
در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حِسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم
برای تو در این جا نوشتهام
حالا
نزدیکتر بیا و، کلید در باغ را
از من بگیر
نشانی آن باغ را
روی کلید
برای تو در اینجا نوشتهام
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت
پروانهوار
در باغ گردش کن
من بالهای پروانهها را هم
با رنگهای تازه
برای تو در اینجا نوشتهام