حالا
حالا طوری اینجا افتاده ام که نه می توانم بروم،نه بمانم و نه بنویسم(و طبیعتا نه خفه بشوم.)
در خودم گیر افتاده ام و همه چیز و همه ی حرف ها و برخوردها بیشتر در سرم تشدید می شود.نمی دانم چگونه پرواز کنم.قبلا بیشتر بلد بودم.جایی برای رفتن ندارم.هر گوشه ای که بود با وجودِ من شکست.میلی به نوشتن و خوردن و خوابیدن ندارم.فکر می کنم همینجاهاست که انفجار سر می رسد.
متاسفانه فاصله ام از دنیا را دیگر نمیفهمم.قبل تر حدودش را می دانستم.اما حالا نه.این رخوت،آن هم اولِ سالی؟خب.شاید.هرجایی را می خوانم و می بینم سختیست.کمی خسته شدم.بیشتر از همه از خودم.از تلاش کردن های نصفه نیمه ام هم.بیشتر از هفت هشت دقیقه نمی توانم روی کاری تمرکز کنم.هرچیزی باشد.دیوانه ام کرده.همین.