بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

میخوام یه قلک بسازم از دلم...

يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

بسم الله

بعضی شبا خواب های عجیبی میبینم.تصویرهایی که ته ذهنم مونده ولی نمیخواستم بهشون فک کنم.چیزهایی که در طول روز میبینم و هر کدوم رو میذارم یه گوشه ی ذهنم و شب خودشون میان وسط و پارتی میگیرن.هر چیز با ربط و بی ربطی میان کنار همدیگه و دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد.تویی و فکر های بی انتهات.خواب هایی که توش کسایی رو میبینی که صبح ها میگی خب چی شد که اینطوری شد ؟فکرمون واقعا اون پشتش چیه که این خواب هارو میبینم؟خب همین هاست که فاصله ی واقعیت و رویاست و آدم یه وقتایی دلش میخواد تو خوابش هر کاری بکنه.خواب همیشه قصه های مهم تری از حرف ها داره

همیشه

جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۱ ب.ظ
همه ی عمرم ترسیدم که بقیه در موردم چی فک میکنن.که مبادا کسی از حرفام حس بدی پیدا کنه.که نکنه تنها بمونم و هیچ جا نتونم برم.همه ی عمر ناراحت این بودم که آخر این روزا به کجا میرسم.که هوای زندگی کی آفتابی میشه.ولی الکی بود.این روزا هوا خوب بود و من حواسم نبود...

من دارم میرم

جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ب.ظ

بسم الله


حس میکنم تو یه جیپ سیاه وسط کویر دارم رانندگی میکنم و یه آهنگ بی کلامِ غمگین گوش میدم و به تو فک میکنم.به تو که همیشه دور بودی و آخرشم اینجارو ول کردی و رفتی دنبال آرزوهات.

زین دو هزار من و ما

جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ

بسم الله

خب این روزا هم اومدم شمال و دوباره درخت های خونه ی خالم و خواب های طولانی سر صبح.

این دو روز روزهای عجیبی بود.روزهایی که دنیا را بزرگتر میبینی.جمع های عجیبی که یکهو شکل میگیرند و بی نهایت خوش میگذرد.بعد فضای خالی دوازده شب که میبینی که چه قدر خسته شدی ولی چه قدر راضی بودی از این روزهایت.نشستیم دور هم و بازی کردیم و چایی خوردیم و خندیدیم و حالا هم با یک خاطره ی خوب داریم جدا میشیم.به هر حال حس میکنم حق داشتم بعد از این مدت یک رفیق خوب جدید هم پیدا کنم و چند تا خاطره ی جدید بسازم.این روزها خوب هستند یادم میماند!

4 صبح

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ

بسم الله


دیشب تو اتوبوس اصفهان به تهران بودم.ترمینال اصفهان برام خیلی غم انگیزه.همیشه.نقطه ای بود که دنیام از این به بعد یه شکل دیگه شد.هنوزم وقتی ازش رد میشم استرس میگیرم.اما حالا گذشته.حالا حس میکنم هر دردی که میکشم به خاطر کوچیک بودن دنیامه.که اگه دنیام بزرگ تر باشه همه چی بهتر میشه.همه مشکلات یهو نمیاد بهم بخوره.دیشب با دو نفر حرف زدم و جفتشون زیاد سرحال نبودن.همیشه سعی کردم وقتی خودم هم بد بودم بعدش حرفارو به یه سمتی ببرم که بقیه یکم حالشون عوض شه.که از خوشحالیشون منم خوشحال شم.ولی راستش شاید من خیلی هم بقیه رو خوب نمیفهمم.شاید بقیه یه وقتایی حس میکنن که لازمه تنها باشن ولی دارم تنهاییشون رو لکه دار میکنم.همیشه سعی میکردم در یک لحظه فقط با یه نفر حرف بزنم.به نظرم اگه داریم واسه هم وقت میذاریم احترام باید اینطوری باشه تا حس خوبی داشته باشن هر دو طرف.الکی لازم نیست آدم دنیای خودش رو شلوغ کنه.این شلوغی ها فقط خسته کننده میشه.همیشه بعد حرف ها یه فضای خالی ایجاد میشه.مثه حرف هولدن که میگه به کسی چیزی نگو.بعد میگی خب این آدم کی بود که من بهش این حرفارو زدم؟ولی شاید خیلی مهم نیست.شاید ما این روزا با غریبه ها راحت تریم.همین.

شاپرک

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ب.ظ
میدونستم که این آخرین باریه که چشمام میتونه نور رو ببینه.من خیلی بهش نزدیک شده بودم.مطمئن بودم اگه دستمو دراز کنم و مشتم رو ببندم میتونم ستاره ای که همه ی عمر منتظرش بودم بگیرم.میدونم که این آخرین لحظه ای که میتونم چیزی رو ببینم و باید همه ی لذت رو ازش ببرم.دنیا برای من یعنی همین ستاره،همین نوری که میبینم و همین لحظه.حالا دارم با آخرین نفس هام میرم سمتش تا بغلش کنم و لحظه ی مردن دستم پر از گرماش بشه.میدونی قصه ی زندگی شاپرک ها همیشه همینه.همیشه یه نور بزرگ تو چشمشونه ولی هیچ وقت نمیتونن بغلش کنن.اون ستاره ای که همه ی عمر عاشقش بودند یه لحظه که نمیدونن کی اتفاق میفته خاموش میشه و قصه تمومه.دیگه فقط تاریکی محض میمونه و مرگی که سرد بهشون سلام میکنه.

چاقوی منطق

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۲ ب.ظ

بسم الله


مشکل من و شما فقط یه چیزه.ما منطق هامون با هم فرق داره.منطق شما مثل یه چاقو میمونه.بی نهایت تیز و قشنگ و تر و تمیز.براش مهم نیست چیزی که میبره چیه.یه شاخه درخت رو میزنه یا رگ یه آدم رو.فقط میزنه و میره جلو تا بتونه ادامه بده.ولی منطق من یکم کند تر از شماست.هر چیزی رو نمیتونه ببره.یه جاهایی حساس تر از مال شماست.جایی که دل آدم ها باشه رو راحت نمیبره.میدونی جلو رفتن به هر قیمتی ارزش نداره.این خنده ها به هر قیمتی ارزش ندارن.کاش میدونستید.

آخرین برگ دفتر

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۰ ب.ظ

بسم الله


امروز احساس کردم به آخرین برگ دفترم نزدیک شده ام.همه را نوشته ام و همین یک صفحه مانده.هزار حرف نگفته ولی وقتی نیست.باید دفتر را سریع تر تحویل بدهم.خب،حرفی نیست دیگر.آن قبلی هاییم را هم که نوشتم هیچ وقت نشد که برگردم و بخوانم.خواستم از این روهایم بنویسم اما دلم نمی آید این صفحه ی را با این چیز ها پر میکنم.امروز شروع کردم که دوباره درس بخوانم.فقط دو صفحه خواندم.میدانم که دیگر نمیشود به این راحتی ها شروع کرد.دلم به برنگشتن است.به ندیدن هیچ کس دیگر.دلم میخواهد این روزها یک نفر بیاید توی اتاق و زیر کولر تا شب حرف بزنیم و بعد چراغ هارا خاموش کنیم و دوباره تا صبح حرف بزنیم.دلم حرف میخواهد.اما مهم نیست.زندگی یعنی فاصله گرفتن از دوست داشتنی هایت.این هم بماند مثل همان ها.

هجده تیر

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۷ ق.ظ

بسم الله

همیشه روزای ترسناک یاد آدم میمونن.روزایی که شاید نمیدونی قراره چه اتفاقی بیفته ولی اتفاقات ها یهو پیش میان.زندگی هیچ وقت آغوش گرمش رو همیشه برات باز نگه نمیداره.یهو رهات میکنه تو همه ی ترس ها و خراب میکنه همه چیزایی رو برای خودت ساخته بودی.که بگی فقط لحظه ای هستی وسط یه تاریخِ ناتموم.وسط یه دنیای بزرگ و همیشگی!

انتها

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بسم الله


یک روز خوب.و میخواهم انتهای داستانم همین نزدیکی ها باشد.روزی که قدم هایم به هر چه خواسته اند رسیده اند و دست هایم محبت بخشیده باشند.

چشم های سیر باشند و خیالم آسوده باشد