بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

خانه

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۳۳ ب.ظ

خانه ای که تازه اجاره کردم قدیمیست.خیلی قدیمی.شاید 50 سالِ پیش.برای آدم های غریبه طراحی نشده.صدای طبقه ی پایین از نورگیر به بالا می آید و برعکس.امشب که از پایین صدا می آمد،یادم افتاد که الان هر سه نفرِ ما تنهای تنهاییم.هر کس در گوشه ای از این دنیای بی معنی.چه قدر دلم می خواست امشب بودیم.چه قدر از خود گذشته .دوباره می روم پشت پنجره می نشینم.به خاطر مهتاب پرده هارا نمی کشم،هرچند که نور کورم بکند.هرچند که هیچ وقت دیگر نتوانم آرام بخوابم.

پرواز

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ق.ظ

دیشب خواب ناراحت کننده ای دیدم.توی خواب از استیصالم ترسیدم.خواب دیدم انگار هواپیمایی تک نفره دارم که خودم خلبانش هم هستم.بلند شده بودم که از زمین عکس بگیرم.در آسمان از هواپیما بیرون آمدم و روی آن نشستم تا عکس بگیرم.پایین تر مادر و مادربزرگم را می دیدم و خطری را در اطراف آنها می دیدم که آن ها متوجهش نبودند.میخواستم صدایشان کنم و بگویم اما نمی شد.بعد هواپیما شکلش انگار عوض شد.نرم شد.طوری که هر لحظه فکر می کردم خودم هم سقوط خواهم کرد اما نمی توانستم به درون هواپیما بروم.انتظار برای سقوط.

در حضور

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بعضی لحظه ها با خود همان چیز بزرگ تر را می آوردند که همه چیز را با معنی می کند.بعضی لحظه ها هم نه.همزمان که از همه چیز می گریزم،خاکی بلند می شود که همه حواسشان به من جمع می شود.من در تلاش برای فرار و همه خیره به من.

جاده

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ق.ظ

دوست داشتم الان تو یه جاده ی کوهستانیِ پربرف بودیم و هر چیزی که میشه باهاش با بقیه ارتباط گرفت رو از پنجره مینداختیم بیرون.بعد حتی یادمون میرفت که خودمونم هستیم.بعد یه چیز خوب گوش میدادیم که نمیدونم چیه.باید اون لحظه پیداش میکردیم.بعد فقط به نورِ ماشین روی برف ها نگاه میکردیم.بعد میرسیدیم به تهِ راه که یه درختِ قدیمی بود.پیاده میشدیم و همدیگرو بغل میکردیم و یه چیزی میخوردیم تا گرم بشیم و تا آفتاب بزنه همونجا گریه می کردیم.بعد خوابمون میبرد و تو بهار بیدار میشدیم.

صبحدم

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

از صبح ها متنفرم،که بی اختیار بلند می شوم،با چشم های بی حوصله و گردنی که حتی توان صاف نگه داشتنش خودش را هم ندارد،به جریانِ بی انتهای فکرم نگاه می کنم.به همان یکی دو دقیقه ای که نمی دانم چگونه می تواند اینقدر سریع بدود و تا انتهای همه چیز برسد.بعد در خواب زندگی میکنم دوباره.تا شب.

سرما

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

به خاطر سرما کنار بخاری میخوابم.وقتی شب تا صبح مدام از خواب میپرم و کابوس می بینم فکر می کنم که انگار بالای جهنمی هستم از امیدهای ناامید شده.هر روز بیشتر شعله می گیرد و شب ها پایم که سست می شود سقوط می کنم در آن.با حرارتش بیدار می شوم و کابوس هایم فاصله ی بین کسی است که خودش را به زور روی پل نگه داشته و کسی که در آتش می سوزد.

strange fruits

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

درِ ماشینِ کثیفم را باز میکنم.برف ها در منفی 10 درجه آب نشده اند.سیاهیِ آدم ها رخ درخشان و مهربانشان را تیره کرده است.شاید هم گل ماشین ها.جفتش یک چیز است.برف ها را نگاه می کنم و بیخیال می شوم.دوباره در را میبندم.برای بالا رفتن عجله ندارم.تقریبا 6 7 سال است که اینگونه است.حالا که دوباره تنها زندگی می کنم میبینم که آن بالا کسی منتظرم نیست.کتاب ها و تلویزیون و هر چیزی که هست می توانند تا ابد بمانند.کسی آنجا با دیدن من لبخند نمیزند.بیشتر درون ماشین می مانم.بعد ماشین را ول می کنم و بی هدف راه میافتم.اضطراب هایی که روزی خیلی بزرگ بودند و بعد فرصتی برای پرداختن بهشان نداشتم پست سرم راه می افتند.یک رد پا روی برف از من می ماند و هزاران رد پا از آن ها.خیابان حالا پر از پاهاییست که بالا تنه ای ندارند.فکرهایی که می دوند با من.مجبورم برگردم به خانه ام.آنقدر دل بزرگی ندارم که همینجا بمانم.در را باز می کنم و همه ی وسایل انگار مرا نگاه می کنند.کسی در آغوشم نمیگیرد.بعضی وقت ها آرزو میکنم کاش می شد بدون اشک ریختن گریست.