بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

جعبه

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۳ ب.ظ

اولین گام زندگی ایده آل به خود زندگی فکر نکردن است و فقط انجام دادن آن.اما وقتی برای اولین بار به خود زندگی فکر می کنی آزار شروع می شود.بدون اینکه بخواهی گاهی فکرش به سراغت می آید و ناگهان درون محفظه ای تاریکت قرارت می دهد و درش را قفل می کند.شوکه از حضور در این تاریکی ای که به نظر ناتمام می آید،سپری شدن لحظه ها را می شماری.بعد ناگهان دوباره بی دلیل در جعبه باز می شود و نور زندگی کردن وارد می شود.تاریکیِ درونِ جعبه اعتیاد آور است.برای همین گاهی بدون اینکه کسی در جعبه را ببندد خودت به درون آن فرو می روی و در را به روی خودت می بندی.آنجا چیزی نیست که حواست را پرت کند و زندگی وحشتِ بی انتهایش را با مشت هایِ دردناکش به صورتت می زند.در تاریکی دفاعی از خودت نداری چون حتی نمیبینی که این مشت ها از کجا می آیند.مشکل این تاریکی این است که کم کم زندگی کردن و نور را فراموش می کنی.در تاریکی می نشینی و حسرتِ لحظه های خوب را می خوری و غم لحظه های بد.عجیب است.آدم برای نبودنِ لحظه های خوبش حسرت می خورد ولی کمتر برای رفتنِ لحظه های بد خوشحالی می کند.تاریکی تمامی ندارد و اگر نور را بی معنی کند شروعِ فصلِ سردی خواهد بود.

عجیبه

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ

عجیبه که حرفای این چند وقت رو که می خونم همش پر شده از این چرت و پرتایی که به نظر میاد یه بنیه ی مهمی پشتش داره و خودم بیشتر از همه می دونم چه قدر تو خالیه.شرمندم.خودمم واقعا دلم نمیخواد همچین چیزایی سر هم کنم.دلم می خواد قصه بگم،چیز جالب تعریف کنم،از آدمای خوب زندگیم بنویسم و اینجور چیزا.فکرم بی داستان شده،چشم هام دنیارو سخت می بینه و دست هام کمتر چیز جدیدی رو لمس کرده.پاهام تو مسیرای تکراری میرن و میان و چیزی به فکرم نمیرسه که بگم.خسته کننده شدم و خودم بهتر از همه اینو میدونم.امیدوارم بتونم کاریش کنم.

خواب تابستانی

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

چه بی رحم است روزگار که در مقابل تغییر تو اینگونه مقاومت می کند.راه که میفتی تا خودت را از نو بسازی همه چیز برخلاف تو قرار می گیرد.هر لحظه می خواهد تو را همان جایی که بودی پرت کند.تو پرت می شوی و باز پر از خاک راه می افتی.باز افتادن،باز راه افتادن.تا کی این اتفاق ها طول می کشد؟نمی دانم.امروز خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم آدم هایی که روزها و لحظه های زیادی را با هم گذراندیم در جای شلوغی شبیه نمایشگاه تهران هستند.غریبه های زیادی هم بودند.من عزیزانم را می دیدم و از فاصله ای مثلا ده متری از کنارم عبور می کردند.می خواستم صدایشان کنم اما صدایم در نمی آمد.رد می شدند و در شلوغی آن ها را گم می کردم.نمی دانم باید به چه چیزی لعنت بفرستم.به بی ثباتیِ دنیا،دلبستگیِ خودم یا بی صداییِ خودم.فرقی نمی کند.واقعیت باز هم خودش را در خواب نشان داد.چه لحظه ی ترسناکی بود که همه ی گذشته ها از کنارت عبور می کردند و نمیتوانستی لحظه ای آن ها را نگه داری.اما همه اش خواب بود.حالا بیدارم.حالا صدایم در می آید.اما چه کسی را باید صدا بزنم؟

قربانگاه

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۵ ب.ظ

زودتر از موعد به قربانگاه کشیده شدی.می دانی که احتمالا قرار نیست خودت آسیبی ببینی اما با وحشت قربانی شدن هم نوعانت را می بینی.یک پله عقب تر.حیوانات را می بینی که می میرند.وقتی بشقاب غذایت را میشوری صد مورچه را زیر آب میگیری و زندگیشان را تمام می کنی.تو که اینقدر بی رحمی،چرا دنیا نباید با تو بی رحم باشد؟یک پله عقب تر.به آینده فکر می کنی.دقیقا چه میخواهی؟پول؟عشق؟آرامش؟بعد فکر می کنی شاید هیچ کدام را نمی خواهی.تنهایی،درد،خستگی هم به همان اندازه برایت زیبا هستند.فرقی ندارند.یک پله عقب تر.چه می شود که کسی همه ی احساسش را نسبت به دنیا از دست می دهد؟اگر اعتقادی داشته باشد،برای خدا کاری می کند و اگر نداشته باشد و خودش را هم دوست نداشته باشد و دیگری را هم دوست نداشته باشد چه؟صبح با ترس بیدار می شود،شب با ترس می خوابد.یک پله عقب تر.همه را دوست می داری.از خودت فقط می ترسی.از آگاهی،نفس کشیدن،چشم هایت.می ترسی و شروع به تلاش می کنی برای زیباتر کردن اطرافت.آینه های شفاف تر تو را زیباتر می کنند؟فکر نمیکنم.اما اطرافت هم تو را زیبا می کنند.دو آینه ی شفاف،زیبا و تا بی نهایت تصویر.

اینا همش حرفه ها

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ق.ظ

اینا حرفایِ بی کاری،بی عاریه.حرفایِ فراری ای که گرفتنش و هنوز گیجه.وگرنه توی سرم تو گرمای تاکسی هیچی نیست،تو راند بیمارستان هیچی نیست،نوک قله درفک هیچی نیست.نه حرفِ خوبی،نه حرفِ بدی.هیچ جا هیچی نیست.همه حرفای خوب رو قبلا خواننده ها خوندن،نویسنده ها نوشتن،فیلم سازا ساختن،دانشمندا گفتن.حرفای منی که دنیای اطرافم رو حتی سر سوزنی هم تکون نمیده،حتی خوشحال و دلخوش نمیکنه چه فایده داره؟هیچی.اینام همش حرفه.ولش کن.

فردا

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ق.ظ

فردا به خودیِ خود،آغشته به نبودن های بسیاری هست.نبودن پدر و مادرها،رفقای جوونی،حوصله،رهایی،توان.این روزها از همه طرف به نظر سیاهی سر می رسد.هر روز صبح قطره جوهر سیاهی در لیوان آب زلال ساعت ها فرو می ریزد.آدم های تاریکی می بینم که تعجب می کنم.از کوه ها و دشت ها تعجب می کنم.که چه قدر دوریم از هم.استوار،محکم،تمیز و آدمِ لعنتی به کجاها خودش را می رساند.خوشحالم که آدم های نزدیکم زلالند.اگر نبودند تحمل نمی شد کرد این تاریکی هارا.فقدان اگر تمام لحظه ها بد بگذرند زودتر شکل می گیرد.چیزهایی را که می توانم نگه می دارم.چیزی را زود از دست نمی دهم.