بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله

آخرین باری که یک دقیقه تنها شدی و خاطرات بد سراغت نیامد کی بود؟این مسیر عجیب نیست.تکرار خاطرات بد برای هزارمین بار و رد شدن از کنار خاطرات خوب.از سفر تازه برگشتم.تصویرِ نگاه کردن سبحان به من وقت نماز خواندنم شاید خوشحال ترین تصویر این روزها بود.از تبریز تا اهر.یک شب خانه ی میلاد مهمان بودن و هیات و خستگی بی نهایتم.روستای مرتضی و نهار دادن و دعا خواندن بعدش و یکهو بلند شدنِ همه ی مردم بعد از دعا!راستی حوصله ام میکشد بروم یک گوشه ی این کشور و بمانم برای چند سالی؟شاید.هیچ نمیدانم و این مهم ترین جهت زندگیِ من است.

عینک کجم

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۵۴ ب.ظ

بسم الله

عینکم دو سه هفته ای است کج شده.کم کج شده البته.ولی این چند وقت چشمم هر مشکلی که پیدا میکند میگویم به خاطر همین کج بودن این عینک لعنتی است.که درستش هم نمیکنم.چون میدونم مشکل جای دیگه ایه ولی من دلم میخواد همه چیز رو حواله بدم به همین عینک لعنتی.همین عینکِ کجِ لعنتی...

سرما سخت سوزان است

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۳ ب.ظ

بسم الله

یک سطل بزرگِ رنگ گذاشته ام کنار.سر بزن.دست هایم را در آن ها فرو خواهم کرد و صورتت را از بی رنگی در می آورم

سر بزن

هنوز مدادم را برایت تیز نگه داشته ام.بگذار تصویرت را روی کاغذ بکشم

سر بزن

دنیا که تا همیشه همینقدر آرام نمی ماند

هر لحظه که نباشیم یک نفس به جدایی هدیه داده ایم

جیب های عشق دارد خالی میشود

سر بزن...

محرم

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۲۶ ب.ظ

بسم الله


قدیم تر ها محرم با گریه هاش ردیف میشد همه چی و کارا میرفت جلو.الان به جای گریه میخوام حرف بزنم ولی نمیشه.عادت نکردم دیگه.

شروع

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۳۴ ق.ظ

بسم الله



یک عادت بد دارم و آن این است که وقتی چیزی را مینویسم انگار ارضا شدم و دیگه سمت اون کار نمیرم!

خنده های زورکی

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۲ ق.ظ

بسم الله

حسِ خوبِ خستگی...

یه نفر

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۵۷ ق.ظ

بسم الله


یه نفر که تو همین اتاق کناری آروم خوابیده و داره نفس میکشه، شش صبح از خونه میزنه بیرون و درداش رو یادش میره تا من راحت زندگی کنم.تا خوشحال باشم.تک تک چیزایی که دارم به خاطر همین آدم و نه هیچ کسِ دیگه.

نقطه ی حساس تاریخی

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ق.ظ

بسم الله

بعدش،آدما به وجود اومدن.باید غذا میخوردن پس دنبال غذا گشتن.غذا دست بعضی ها بود.پس باید پول در میاردن تا بخرن.برای اینکه بیشتر زنده بمونن تا بیشتر غذا بخورن باید کار پیدا میکردن.برای کار پیدا کردن باید تخصص پیدا میکردن.برای تخصص باید یاد میگرفتند.همه جا متخصص نبود پس تخصص هارو نوشتن.پس آدما اونارو باید میخوندن.پس بعضی ها باید از رو نوشته ها تخصص رو یاد میدادن.پس دانشگاه ها باز شدن.پس ما میریم دانشگاه.تا پول در بیاریم.تا بتونیم غذا بخوریم.تا بیشتر زنده بمونیم.تا بیشتر بخوریم.تا بیشتر زنده بمونیم.تا بیشتر بخوریم.

میگذرد

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۲۳ ق.ظ
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
 وای از این عمر که با "میگذرد" می گذرد 




دستت را بده

شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۲۴ ب.ظ

بیا

بیا دستت را بده

تو فکر های مرا تا کجایش خوانده ای؟

دستت را بده

تو را به جایی نمیخواهم ببرم

میدانم که میترسی

اما دستت را بده

دست من بوی راه های دور را میدهند

همیشه این دست ها بر علف های دشت ها کشیده میشد

و حالا فقط بوی دست دیگر را میفهمد

دستت را به من بده

این دست ها نا امیدت نمیکنند

این دست ها شوق یک مادر برای لمس دست فرزندش را ندارد

لذت یک عاشق برای دست معشوقش را ندارد

اما هنوز به اندازه ی انگشتی امید باقی مانده است

حیف

حیف که این روزها دارد دست هایم را از من میگیرد

من بدون دست هایم چه خواهم کرد؟

آن روز که دست هایم را به خاک های سرد بسپارم 

چگونه باید به تک تکِ دانه های خاک بگویم که برویید؟

آن ها به من خواهند گفت دست تو چه رویشی داشت که ما را به روییدن میخوانی؟

هیچ

این دست ها زخمِ کسی را تمیز نکرد

اشک کسی را پاک نکرد

این دست ها همیشه تنها روی میز ضرب میگرفت

و وقتی نقطه ی پایان جمله اش را میگذاشت منتظر معجزه ای بود

اما نه

معجزه ای نشد

هیچ معجزه ای نشد

اما 

تو دستم را این بار بگیر

میدانم که سرد شده است و دیگر گرم نمیشود

اما تو این بار دستم را بگیر.