بدنم را به کارزار جدیدی کشیده ام.هر چند روز یک بار از عمد قرص هایم را نمیخورم.حالا به جز چشم چپ همیشه تارم و کمردرد قدیمی و درد گوش چند ماهه ام،جویدن هوا هم به خودم اضافه کرده ام.دریایی شده از ماهی های بی حوصله این بدن.ماهی هایی که منتظر باد هستند برای رفتن.تقریبا سراسر احساس شکست و سرخوردگی ام.هرچند که خودم را نمیبازم اما از درون شکسته ام انگار.اما شکستگی در تضاد با بودن نیست.فقط یکپارچگی و کارکرد ندارد.به خودم که بر می گردم،می بینم سال ها بود و هست که احساس تنهایی روزی چندبار سراغم می آمده.گاهی امید بسته بودم که حل بشود و بعد دیدم در لحظاتی که خواستم خودم باشم و شکستگی ام را نمایان کنم،ناگاه دیده ام هیچ کس نیست.برای همین هم دور شده ام از بیشتر آدم های اطرافم.آن ها فقط وقتی بودند که خواسته ای داشتند یا لذتی و بعد اگر کمی می خواستی به فکر خودت باشی با ناراحتی می رفتند.حالا اما راحت ترم.هرچند گاهی دلتنگ برای بعضی ها.اما حتی همان بعضی ها هم کم هستند.