بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هشترخان» ثبت شده است

َشیلاندر

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله


چند روزی شده که مجبور شدم برای یه امتحان عملی بمونم زنجان و بیشتر بچه ها رفتن و من موندم و تنهاییم!ضبح ساعت 11 به زور از خواب پا شدم و تصمیم گرفتم بزنم به یه وری ببینم چه خبره.تصمیم اولم این بود برم آبشار هشترخان رو پیدا کنم چون تعریفش رو زیاد شنیده بودم.توی سرچ کردن هام فهمیدم باید به سمت طارم 35 کیلومتر برم بعد یه جاده ی فرعی و .... . اما نکته ای که هست اینه که جاده ی طارم زنجان دو تا جاده داره.که یکیش از سمت غرب شهر و یکیش از سمت شرق شهر (توی اتوبان تهران)جدا میشه.من اشتباهی جاده ی غربی رو رفتم که به سمت شیت میره و خب بعده 35 کیلومتر فهمیدم که یکم دارم اشتباه میرم!ولی خب تصمیم گرفته بودم که با خودم تنهایی یه مسافرت برم پس برگشتم به سمت شیلاندر.


شیلاندر حدود 15 کیلومتر از سمت زنجان سمت راست جاده داره.جاده تا 3 کیلومتر تقریبا آسفالته ولی بعدش خاکی میشه که یه جاهاییش واقعا ناجوره.اگر با دو دیفرانسیل برید مشکلی پیش نمیاد ولی خب من با ماشین سواری خودم (ال نود)رفتم و مجبور بودم کلا آروم برم. از سر جاده ی خاکی حدود 15 کیلومتر راه هست تا شیلاندر.هوا تا قبل از ظهر خوبه ولی آفتاب ظهر یکم اذیت کننده میشه.من تنها بودم و راهنما نداشتم و خب قبلا هم نرفته بودم.ولی جاده سر راسته و مستقیم.البته توی راه سه چهارتا موتور با هفت هشت نفر آدم دیدم که رفیق شدیم و تا اونجا پشتشون رفتم.شیلاندر روستاییِ که بهش میگن ماسوله ی متروک.من ماسوله رفتم و قطغا ماسوله معماری و طبیعت خیلی فوق العاده تری داره.ولی سبک شیلاندر هم مثل همونه تقریبا و پلکانی ساخنه شده.یکی از دوستان من که تو راه باهاش آشنا شدم بهم توضیح داد که به اینجا چهل آهنگر میگن چون کارگاه سکه سازی یکی از پادشاهان ایران-احتمالا ایلخانی -بوده.توی جاده درخت های گیلاس رو میتونید ببینید و توی دره یه رودخونه جاری هست.دقیقا کنار روستا مسیری به سمت پایین هست که یه پل با قدمت تقریبا 300 سال وجود داره.نکته ی چالبِ این پل ارتفاعشه که حدود 35 متر از سطح رودخونه ست و خیلی جذابیت داره.من جمعه رفته بودم و چون تیر ماه بود و هوا خوب حدود 30 40 نفر اومده بودند کنار رودخونه.منم رفتم اون پشت مشتا و یه تنی به آب زدم که خیلی هم چسبید.من دوربین هم برای عکاسی برده بودم اما خستگی راه و گرما باعث شد ترچیح بدم عکس نگیرم و برگردم.


یه اتفاق بامزه هم که افتاد این بود که یه بچه سه چهار ساله به باباش گفت بابا مو فرفری منم براش دست تکون دادم بغد باباش منو نگاه کرد گفت از بچه های علوم پزشکیِ که!من اصلا نفهمیدم آقاهه کیه ولی بازم میگم زنجان چای کوچیکیه!