4 صبح
بسم الله
دیشب تو اتوبوس اصفهان به تهران بودم.ترمینال اصفهان برام خیلی غم انگیزه.همیشه.نقطه ای بود که دنیام از این به بعد یه شکل دیگه شد.هنوزم وقتی ازش رد میشم استرس میگیرم.اما حالا گذشته.حالا حس میکنم هر دردی که میکشم به خاطر کوچیک بودن دنیامه.که اگه دنیام بزرگ تر باشه همه چی بهتر میشه.همه مشکلات یهو نمیاد بهم بخوره.دیشب با دو نفر حرف زدم و جفتشون زیاد سرحال نبودن.همیشه سعی کردم وقتی خودم هم بد بودم بعدش حرفارو به یه سمتی ببرم که بقیه یکم حالشون عوض شه.که از خوشحالیشون منم خوشحال شم.ولی راستش شاید من خیلی هم بقیه رو خوب نمیفهمم.شاید بقیه یه وقتایی حس میکنن که لازمه تنها باشن ولی دارم تنهاییشون رو لکه دار میکنم.همیشه سعی میکردم در یک لحظه فقط با یه نفر حرف بزنم.به نظرم اگه داریم واسه هم وقت میذاریم احترام باید اینطوری باشه تا حس خوبی داشته باشن هر دو طرف.الکی لازم نیست آدم دنیای خودش رو شلوغ کنه.این شلوغی ها فقط خسته کننده میشه.همیشه بعد حرف ها یه فضای خالی ایجاد میشه.مثه حرف هولدن که میگه به کسی چیزی نگو.بعد میگی خب این آدم کی بود که من بهش این حرفارو زدم؟ولی شاید خیلی مهم نیست.شاید ما این روزا با غریبه ها راحت تریم.همین.
- ۹۷/۰۴/۲۴