بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

سال هاست

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۵۳ ب.ظ

سال های زیادی بود که یک جا نمیماندیم.مدام میرفتم و دلم جاهای دیگری را میخواست.در خانه ی مجردی ام به خانه ی پدر و مادرم فکر میکردم در تنهایی ام دلم جمع میخواست و در لحظه ی اوج تولد ها تنهایی.هر روز عصرها میرفتم توی خیابان ها و به مغازه های خلوت و بخار گرفته ی شهر نگاه می کردم.همه ی تابلوها را می خواندم.نمیدانستم دلم چه چیزی میخواهد.فقط میخواستم دستم را پرتر کنم و نگاهم را سرشار تر.موسیقی های تند گوش میدادم و ناخن روی دیوار سیمانی مدرسه ها میکشیدم.شب ها سیگار میکشیدم و دلم میخواست همه ی فیلم های دنیا را ببینم.هر هفته یک کتاب جدید میخریدم و اضافه اش میکردم به "کتابخانه ی مردی که با خواندن قهر کرده است."حرف میزدم و با هر کسی که گیرم می آمد بیرون میرفتم و چیزی میخوردم.از نبودن تئاتر و سینمای خوب شاکی بودم و دلم بحث و گالری نقاشی و هیجان میخواست.میخواستم همه ی دنیا را یک جا ببلعم.از هر تغییر کوچک آزار میدیدم.دلم میخواست همه چیز را همیشه داشته باشم.اما نمیشد.حقیقت این بود که تغییر های دنیا در دست من نبود.بعد ها فهمیدم تغییر آن قدرها هم چیز بدی نیست.در واقع چیز خوبی هم نیست.فقط اتفاق می افتد و باید کنار آمد.باید فهمید که همه چیز در جریان است،خواسته های آدم تمام شدنی نیست و هیچ وقت نمیشود همه ی کارهای دنیا را انجام داد و دنیا را در جیب گذاشت.فقط باید دید و شنید و جلو رفت و بعد خسته شد.

  • هادی

نظرات  (۱)

من الان تو وضعیت تقریبا مشابه اون چیزیم که توصیف کردید.
پاسخ:
جوونی و هزار امید ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی