بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

از نوشتن های بی مورد

جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۲۷ ب.ظ
بسم الله

به خانه رسیدم.پشت میز قدیمی ام.همان جایی که کل سال کنکورم را سپری کردم.در دفترچه های مختلفم آرزوهایم را مینوشتم و به آن ها فکر میکردم.همه ی آن ها را فراموش کرده ام.رفته اند.

رفته اند.خیلی ها رفته اند.روی میزم یک قاب قدیمیست از دختری که عروسکش را بغل کرده است.نقاشی نیست.نمیدانم اسمش چیست.زمانی که نوزاد بودم مادرم درستش کرده.یا شاید زمان مجردی اش.نمیدانم.ولی هر چه هست یادگار آن سال هاست.

یادگار آن سال هاست.مثل همین خط کش های فلزی و پلاستیکی توی سبد کنار میزم.یادگار دورانی که مادرم برایم خیاطی میکرد و میدوخت.مرا هم با خودش میبرد کلاس خیاطی.آرام بودم و مینشستم.

آرام بودم و مینشستم.حالا برایم نشستن عذاب شده است.چیزی در دستانم نیست تا ببینمش و با آن خوشحال شوم.حس میکنم باید بروم تا دورتر ها تا بالاتر ها و همه چیز را جور دیگر ببینم.آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.

آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.این را شب سال تحویل خانه ی مادربزرگم فهمیدم.وقتی همه تقریبا جمع بودند اما حس قبلی را نداشتم.مادربزرگم گفت:"چهار سالت تمام شد؟خلاص." گفتم:"خلاص". اما خلاص نشده بودم.

خلاص نشده بودم.آدم از یک جایی به بعد دیگر خلاص نمیشود.اگر هم بخواهد کاری کند که خلاص شود خودش را در یک زنجیر دیگر گیر انداخته.زنجیر اینکه "میخواهم خلاص باشم".این هم یک زنجیر است.

این هم یک زنجیر است.مثل همه ی چیزهایی که نمیبینی و با آن ها رو به رو میشوی.سیل گلستان را برد.همین زنجیر زندگیست که یکهو میافتد دور دست و هر چه قدر بکشی مجکم تر میشود.

هر چه قدر بکشی محکم تر میشود.مثل خاطراتی که هر چه قدر بخواهی دور تر بشوی آن ها هم تند تر میدوند.همیشه سرعتشان زیاد تر از توست.آه از دست ما عاشقان خاطره بازی!

ما عاشقان خاطره بازی.در رد و تمنای نوستالژی نامجو را گوش دادم.حرف های سنگین و سرشار از همه ی ما.مایی که از حال فرار میکنیم چون برایمان چیزی ندارد.همه اش گذشته شده.ما همه چیز را تند تند رد میکنیم و نوستالژی هایمان مال همین ده سال پیش است.مادر من خاطره اش همان خاطره ی سال پنجاه و خورده ای مانده.من از نود به این سمت انگار صد هزار سال را زندگی کرده ام بسکه دورم شلوغ است.

دورم شلوغ است.اما در مهمانی ها حرفی نداریم.توی خودمان غرق میشویم که انگار دارد در ما اتفاقی میافتد.اما هیچ چیزی نیست.

هیچ چیزی نیست.مثل آرزوهایی که هر سال اول سال میکنی و هر روز از آن ها دور میشوی.واقعی به خودم فکر نمیکنم.بیست تا کتاب آورده ام تهران که در عید بخوانم.ارواح عمه ام.

ارواح عمه ام.سه عمه دارم که با پدرم خیلی متفاوت ترند.پدرم آدم حسابی فامیل است.بقیه اش بد خلق و کم صبر و بی حوصله و بی سلیقه اند.پدرم اما یک جور دیگر با من رفتار کرده .مرا همیشه پشتیبانی کرده و حسابی هوایم را دارد.چه نعمت بزرگی در روزگار.

نعمت بزرگی در روزگار هر کس هست که با دیگری فرق دارد.چه روزهایی که به درد دیگران غصه خوردم ولی نعمت هایشان را ندیدم.باید پیدا کنی.

باید پیدا کنی.خودت را اول از همه.جدا از دیگران.

  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی