بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

بهار بهار

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ب.ظ

بسم الله


شب آخر خرداد شد.



نشسته ام روی پشت بام خانه و باد خنک آخرین روزِ بهاریِ زنجان پوستم را نوازش میکند.چهارمین بهار من هم در زنجان به سر رسید.باید برایش یک مفهوم خاصی پیدا کنم و بنویسم.ولی چیز خاصی برای گفتنش ندارم.مثل همه ی فصل ها پر تلاطم بود.زیبا و گاهی غمگین.

فردا اولین روزی میشود که من باید به عنوان استاجر بروم بیمارستان و روپوش سفید بپوشم.هر وقت تلویزیون را روشن میکنی یک شبکه را میبینی که با هیجان سوالات کنکور را حل میکنند و نوید روزهای بهتر در رشته های علوم پزشکی را میدهند.نمیدانم.شاید روزهای بهتری باشد نسبت به بقیه ی روزهای زندگی.خودم وقتی رتبه ام آمد دلم میخواست بروم جایی که به درد بخورم.از تهران زدم و آمدم اینجا.راستش در دانشگاه درس خوان نبودم.البته در مدرسه هم نبودم.کنکور هم یک اتفاق بود مثل قبول شدنم در حلی 2 تهران.دو حادثه ی هفت ساله برایم رقم خورد.اولی وقتی اول راهنمایی تیزهوشان قبول شدم و دیگر هیچ وقت بعدش نتوانستم درس بخوانم و قبول شدن دانشگاه.فقط جنس درس نخواندن ها فرق داشت.توی راهنمایی و دبیرستان عاشق زیست شناسی و حیوانات و طبیعت شدم چیزی که هنوز هم با من مانده و از معدود دلخوشی هایم است.یادم نمیرود که سال دوم دبیرستان وقتی توی تیم سمینار دبیرستان بودم برایم چه دوران زیبا و پر غروری بود.همان سالی که پروژه ی نوروساینسم رفت تا رتبه ی چهار کشوری خوارزمی و غمگین شدم که سوم نشدم و عضو بنیاد ملی نحبگان و این جور چیزها.هر چند نخبه هم نبودم و نیستم.بیشتر حس میکردم شانسم خوب بوده یا یه همچین چیزی.درس نخواندن دانشگاه ولی از سر بی حوصلگی و کارهای دیگر بود.آدمی شدم که نتوانست با محیط اطرافش کنار بیاید.با کسانی که عاشقانه همه ی درس ها را میخواندند و رفرنس به دست اینور و آنور میرفتند.من برای هیچ امتحانی تا صبح بیدار نموندم و یکبار هم که ماندم خود امتحان را خواب موندم و نرفتم!برای همین است که سال هاست من با درس غریبه ام و جاهایی درس خواندم که همه فکر میکردند همیشه با گردن خم و عینک سرم روی کتاب خم شده ام.البته عینک را به عشق بازی با لپ تاپ برای خودم دارم و حسابی چشمم ضعیف است و در استخر راحت قابل شناسایی ام!کسی که با چشمان خیره به شما نگاه میکند و انگار نه انگار که همدیگر را میشناسید منم!بگذریم.فردا روز اول بیمارستان.


توی گروه کلاس نگاه میکنم و بیو های مد استیودنت و روپوش های سفید را میبینم و کلافه میشوم.از خودم و از همه.راستش نمیدانم به کجا میخواهم بروم.همه میگویند تخصص چه میخواهی و من تمام کردن درسم برایم هیجان انگیز تر از همه چیز است.


راستش از این چهار سال تنهایی زندگی کردن حس های زیادی را گرفتم.رفتن و جدا شدن.دلبستن و شکستن همه ی دنیاهایی که یک زمانی توی ذهنم برای خودم بزرگش کرده بودم.همیشه آدم های بزرگی که دکتر بودند ولی یک کار دیگری تو زندگی کرده بودند برایم الگو بودند.از چه گوارا تا بولگاکف و چخوف.خاطرات یک پزشک جوان بولگاکف برایم هیجان انگیز بود و کارهایی که آلیور ساکس کرده برایم قابل احترام.ولی پزشکی الان را دوست ندارم.عافیت طلبی وحشتناکی دارد و خشم و استرس و دنبال راه رهایی گشتن.به قول بهرام:"مثل برگ تو مسیر باد هر وری بوزه راه میریم."یعنی دیگه همه چی خودمم و رهایی.ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این...

پ.ن:توی این هوا دلکش گوش میدهم و توی ماشین "خاطره" از رض.


  • هادی

نظرات  (۴)

  • جَوونِ پیر
  • حتما خیلی سختی کشیدین!
    پاسخ:
    چرا؟
    عه شما هم پزشکی هستین؟

    فقط اون امتحانی که خواب موندین :/ :))
    پاسخ:
    بله!خیلی شرایط خنده داری  بود واقعا!تو زمستون تا دانشگاه دوییدم پنج دقیقه دبر رسیدم
  • جَوونِ تنها
  • که اینهمه جابه‌جا شدید و کلی رفتن و جداشدن و دل کندن...
  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • الان اینترن شدی؟ کاش یکم بنویسی درمورد زندگی اینترنی. می‌دونم خیلی‌ها توی اینستاگرام و وبلاگ ازش نوشتن ولی مشتاقم ورژن تو رو بخونم.

    پاسخ:
    اگر پره رو قبول بشم از مهر اینترن میشم.می نویسم حتما ولی زیاد جدیش نگیر.بستگی به حال و هوای خود آدم داره بیشتر و مثلا من که الان فازم منفیه قطعا زیاد چیزای خوبی توش نمی بینم.گفتم که یه وقت دلسرد نشی حالا با این حرفا.ولی حتما می نویسم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی