بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

فاز قدیم

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بسم الله


همیشه از این جور آدما بودم که با صدای آروم برم بیام.شوخی های ریز ریز بکنم.با همه رفیق باشم.برم دنبال نقطه قوت هر کس و بهش تاکید کنم تا حالش بهتر شه.یه جوری نقطه ضعفش رو یادآوری کنم که دلش نگیره ولی بخندیم.شاد شیم و بعد دیگه همه چی یادمون بره.هر چی دارم قسمت کنم.اینا همه تعریف از خود حساب میشه.میدونم.دارم از خودم تعریف میکنم.تا بگم قصه ها عوض میشه.آدمام عوض میشن.منم عوض میشم.منم حالا عوض شدم.آدم باحال قصه دیگه نیستم.منزوی و تنها.تو سلف تو راهروهای بیمارستان تو زندگی.با بقیه هستم ولی دیگه مثل قبل ذوقی ندارم.انگار شدم "موتوا قبل عن تموتو".مُردم.بعضی چیزای کوچک و بعضی ها رو هنوز خیلی دوست دارم.ولی از بیشتر آدم های قصه کندم.کندم چون بودن ولی دلشون اینجا نبود.بودن ولی عاشق این زندگی نبودن.به زور بودن.به خاطر جا و لذت خودشون.جاشون دیگه خالی نیست.جای هیچ کدوم.کسی دو و سه نصفه شب با سیگار و "اونسس"م نبود.اون ساعتا مال خودم بود و خودم.کم کم بزرگش کردم.کم کم شده بیشتر روزم.دیگه حال نمیکنم کسی رو زیاد ببینم و بخندم با کسی.همه کسایی که بهشون امید داشتم حالا دارن غرق میشن تو این زندگی.دارن میرن تو چیزایی که خودشونم دقیق نمیدونن چیه.چیزایی که بهشون دیکته میشه.کجا رفت اون فازهای سرخوشانه ی تور سه سال پیش با "حیات"؟کجا رفت شب نشینی ها تو کافه ها و حرف زدن ها و خجالت و لذت ها؟حالا جاش چی گرفتیم تو دستمون که اینقدر داریم از هم دور میشیم؟

همیشه میخواستم از چیزی شخصیت نگیرم.به جاش کسی باشم که بهش شخصیت میدم.ولی اینطوری نمیشد.برای همین هیچ وقت هیچ جا نزدم که تو فلان مدرسه درس خوندم یا رشتم فلان چیزه یا کوه دوست دارم یا هر چی.چون نمیخواستم به زور خودمو یه جا بذارم و از اونجا برای خودم شخصیت بسازم.دوست داشتم قصه ی درست و حسابی خودم رو داشته باشم.قصه ای که به جایی وصل نیست ولی خودش پر مایه دراومده.ولی زندگی داره کم کم دست و پام رو میگیره.مثل یه پیچک که آروم آروم هر روز یه قدم میاد جلو و میپیچه دور پات.با غرورت تو لباس سفید.با حس برتری داشتن رو نوک قله .با همه ی این چیزا.یعنی پات داره گیر میفته.یعنی گیری آقا گیر!

  • هادی

نظرات  (۴)

چقدر این متن واقعی بود
چقدر "من" بود...
مرسی نوشتیش
مرسی با ما قسمتش کردی
پاسخ:
ُسلام لطف دارید ممنونم!
  • زری الیزابت
  • دقیقا 
    منم متنفرم از اینکه رو خودم برچسب بزنم و خودمو متعلق به یه قشر و گروه خاص بدونم. 
    وقتایی که میرفتم باشگاه با هر ورزشکار ورزشکاری که مربی به ریشمون می‌بست، حالت تهوع می‌گرفتم. 
    پاسخ:
    آره یه جور مافیا انگار آدما دوست دارن درست کنن واسه هر چیزی!
    میفهمم....
  • قاسم صفایی نژاد
  • چقدر پاراگراف آخر به درد بخور بود.
    سپاس

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی