پلِ عابر پیاده
صبح ها که بیدار میشوم دنبالِ پلِ عابر پیاده میگردم.دنبال پلی میگردم که بتوانم خیابان را دور بزنم و بیخیال و سر به هوا این شلوغی را رد کنم.اما نیست.صبح ها که بیدار میشوم باید تنه به تنه بشوم با آدم های توی خیابان.با سرعت و هیجانش خودم را وفق بدهم.کاری که نمیتوانم بکنم.تولد و عروسی و دور همی ها بی نهایت برایم بی اهمیت شده اند.این ها را در حالی مینویسم که همزمان دارم یه آهنگِ بی نهایت شاد گوش میدم!چه تناقضِ کسل کننده ای دارم همیشه!
خیلی وقت ها میشود داستانی را یک نفر با هیجان برایم تعریف میکند و در ذهنم سر سوزنی هم جنبشی احساس نمیکنم.نمیدانم چه باید بکنم.خودم را هیجان زده نشان بدهم یا فقط رد بشوم از کنارِ داستان.سرعتِ دنیا از سرعت من خیلی بیشتر شده.از هر کاری که فکرش را بکنید کندترم.تا به خودم می آیم ماه ها پشت سر هم دارند میروند و من میمانم و خاطره های محو.زمان به اتفاق هایی که در آن رخ میدهد میبازد.شاید یک روزی باشد که اینقدر کار کنم که شبش انگار هزار سال زندگی کرده باشم.از این روزها کم دارم.خیلی کم.کسی را درست و حسابی نمیبینم و اتفاق درست و حسابی ای هم رخ نمیدهد.
آدم های منظم را بی نهایت دوست دارم!چیزی که خودم هیچ وقت نشدم و از حسرت هایِ ناتمامِ زندگی ام شده!
پ.ن:متاسفانه تازگی ها به این پی بردم که شاید بیشتر از ده درصد چیزهایی که در ذهنم هست نمیتوانم بنویسم.نمیدانم به خاطر بی حوصلگی یا کلافگی یا ضعفِ لغتی یا .... چیست.کاش میشد از همه اش حرف میزدیم.
- ۹۸/۰۵/۲۵
سلام :)
بنظر میرسه هرچه بیشتر بنویسیم بیشتر میفهمیم که چی و چجوری میخواهیم بنویسیمش. سرعت زیاد چندان هم خوب نیست، وقتش میرسه، به موقعش.