کسی از ما
بسم الله
این که چرا نسل ما آدم بزرگ کم دارد قصه ی دور و درازی دارد.قصه ای که نمیدانمش ولی حسش میکنم و میبینم.خودم را میگویم.که همیشه میخواستم یک چیزی از تارکوفسکی بفهمم و ساز بزنم.در دانشگاه رشته ی درست و حسابی بخوانم و شغل خوب داشته باشم.با بقیه ارتباط خوب داشته باشم و بفهممشان.کتاب بخوانم و مجله ها را همه را ورق زده باشم تا یک جایی اگر حرفش شد دستم خالی نباشد.اساطیر یونان را به اسم حفظ باشم و قصه ی هر کدام را بدانم.خودم میدانم که به هیچ کدام درست نرسیدم و کاری نکردم.کاری نکردم و آدم بزرگی هم نمیشوم.میشوم یکی مثل بقیه.که فقط خیره میشود و چند لحظه می ایستد و بعد دوباره میرود.برایش مهم نیست کجا میرود.فقط میخواهد برود.برود که برسد.به جایی که حتی آن را درست نمیشناسد.ما آدم های سردرگمی هستیم.هر چیزی را که میخواهیم سخت به دست می آوریم ولی خوشحالمان نمیکند.سخت خوشحال میشویم و راحت غمگین.از اینستاگرام و توییتر شخصیت میگیریم.از کسانی که حتی دقیق نمیشناسیم ولی یک لایک آن ها را با بودن کنار پدر و مادر عوض میکنیم.همین هاست که همیشه حسرت داریم و همیشه احساس گنگ بودن میکنیم.روابطمان سریع و سرسری شده و هر کسی که ده روز نباشد برایمان میمیرد و فراموشش میکنیم.همین الان "هایدگر و تاریخ هستی" روی میزم هست.کنار سنتورم.کنار جزوه های اعصاب نخوانده ام.کنار لپ تاپ و بازی و فیلم.و میدانم هیچ کدام را درست نمیفهمم.توی گوشم پادکست پخش میشود و میدانم فقط میخواهم انجامش بدهم.آرامش ندارم و فقط بی قرارم میکنند.این است که سطحی میمانم و سطحی هم میمیرم.این است که مردن هم زیاد مفهومی ندارد برای این زندگی.
- ۹۸/۰۶/۱۵
راه حلش فقط قدمهای کوچیک و بی اهمیته... ما خودمون رو در حالت "حرفه ای" در یک علم یا مهارت تصور میکنیم، و بعد وقتی به واقعیت بر میگردیم و میبینیم که اون شکلی نیستیم، از قدم برداشتن ناامید میشیم... در حالیکه همه مون در کارهایی "حرفه ای" هستیم که از کودکی بدون توجه به "آخر و عاقبتش" ذره ذره "فقط انجامش داده ایم".
"فقط انجامش بده"!
به تهش فکر نکن :)