بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

هر خاکستر روزی آتشی بوده

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۵۲ ق.ظ

هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.

 

دوازده ساله ام.سر کلاسِ مدرسه معلم سوال های هوش میپرسد و من جواب میدهم.احساس غرور میکنم و حس میکنم برتری ای نسبت به دیگران دارم.معلم به من هدیه میدهد و احساسِ سرخوشی بی پایان میکنم.تلاش خاصی نکرده ام اما تصمیم گرفته ام تیزهوشان امتحان بدهم.انگار همه اش از همین سوال هاست دیگر.یعنی قرار است لذت ببرم.جوابش می آید.قبول شده ام.خوشحالم.

 

پانزده ساله ام.حسابی مذهبی شده ام و هیات میروم و حسابی مشغولم.نماز و روزه ام سر جایش است و کتاب زیاد میخوانم.البته کتاب خواندن را از همان دبستان هم عادتش را داشتم.شجریان گوش میکنم و تابستان ها را بازی میکنم و از دنیا لذت میبرم.با بچه ها در مدرسه میمانیم و بازی میکنیم و آزمایش میکنیم و پروژه انجام میدهیم.عاشق مدرسه هستم.

 

هجده ساله ام.کنکور باید بدهم.فشاری از سمت خانواده روی من نیست.تلاشم را میکنم که پدر و مادرم را خوشحال کنم.نتیجه اش می آید.قبول شدم.باید بروم یک شهر دیگر.این هم تجربه ای جدید.

 

بیست و سه ساله ام.گیج و مبهمم.عوض شده ام.مثل قبل مذهبی نیستم اما هنوز هم یک کارهایی سر جایش است.حواسم بهشان هست.از خانواده دورم.انگار هزار سال اتفاق در این پنج سال از سرم گذشته.اما هنوز که هنوز است انگار از خودم چیزی ندارم.همه اش وابستگی ست.باید بدهی هایم را پرداخت کنم.

 

هر اتفاقی این وسط یک جور دیگر می افتد من هم جای دیگری بودم.برای همین هاست که همیشه برایم محیط ها بی معنی بودند.انگار همه چیز از چشمه ای عمیق تر باید بیاید.یک جایی پایین تر از این آب های سطحی.خیلی این چیزها به شانس ربط دارد.شاید من جای کس دیگری بودم که مشکلات زیادی داشت و نمیتوانست حتی این چیز ها را بنویسد و جایی تعریف کند.از سرِ فقر یا هر چیز دیگری.نمیدانم.این ها معنی ندارند.

 

پ.ن:همیشه وقتی یک شب دو یا چند پست مینویسم پست قدیمی تر معمولا دیده نمیشود!یادِ این داستان می افتم که خودم همه ی خوبی های یک نفر را با یک بدی فراموش میکنم و فقط همان بدی یادم میماند.همیشه آخرین چیزی که میبینیم بیشتر یادمان میماند!

  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی