بازگشت
بسم الله
این روز و شب ها برگشته ام به گذشته.به گذشته ای که در آن نبوده ام ولی انگار حالا درکش میکنم.این روزها چیزی نمانده جز همین وبلاگ نوشتن.هیچ راه ارتباط دیگری برای ارتباط با آدم های غریبه ندارم.باید کنار برف آخرِ آبان بنشینم و شیر داغ بخورم و بنویسم.بعد بخوانم و بعد راه بروم و بعد ساز و بعد بنویسم.ولی این روزها هیچ کدامش مزه نمیدهد.همه اش نگرانیم که آخرش چه میشود.نمیدانم توی دنیا چه خبر است و چه میشود اصلا!حالا ارتباطم با نزدیکانم بیشتر و با بقیه کم و کمتر میشود.حالا جایی نداریم که خودمان را برایش نشان بدهیم.چه روزهای خوبیست.دوستشان دارم.انگار دیگر همه اش نگران نیستم که بقیه چه گفته اند مبادا از دست بدهم.میبینم که همه چه قدر تنهاییم و فکر میکنیم دوست داریم.حالا بیشتر باید بنویسم و بخوانم و ببینم.باید دنیا را از نگاه خودم ببینم نه از نگاه دیگران.
چند روایت شنیدم از آدم های بی گناهی که این روزها کشته شدند.یی گناهی برایم سنگین ترین مرگ دنیاست.مثل بمبی که بر سر بچه ای می افتد.همه چیز به هم ریخته است و همه سر در گمیم.چند نفر این شب ها آرزوی مرگ کرده اند؟
- ۹۸/۰۸/۲۷
اما اکنون
مراد من این است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس
بیمحابا،
بیهراس
ببینم.