سرِ ظهر
سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم و کلافه شدم از نرفتنم.ولی ده ثانیه طول کشید و شروع به بازی کردم.که اونجا هم البته با شکست های متوالی رو به رو شدم :دی
نزدیک به سی تا "تب" کنار هم باز کردم که بخوانمشون.دیشب کنسرت های متالیکا و اونسنس و آناتما رو دیدم و خب دیدم که چه قدر عجیب شورِ موسیقی دارند و فاصله ی موسیقی ما تا آنجا چه قدر است.موسیقی ما موسیقی نشستن و آرامش و سرسپردگی و بستن چشم ها و سر به چپ و راست تکان دادن و فاز گرفتن با آواز است.ولی وقتی جیمز هتلفید "Turn the page" میخونه بیشتر احساسِ نزدیکی میکنم.
همزمان آموزش بورس و آموزش اسنوبرد میبینم و فکر میکنم که دیگه استاد بودن در خیلی چیزها برای این نسل بی معنی شده.ما بدون استاد میتونیم هر چیزی رو یاد بگیریم و کار کنیم و جلو بریم.
اینکه هر استاد هر جلسه کلاسش با جلسه ی قبلی باید فرق کنه و اساسا فرقش با یه نوار کاست همینه رو هر روز سرِ کلاس ها احساس میکنم.کلاس های بدون دیالوگ و فضا.استادهایی که میان و از روی اسلایدهاشون میخونن و میرن و براشون اهمیت نداره که تو کلاس داره چه اتفاقی می افته و اصلا چه خبره.آدم های تکراری.
بعضی آدم ها نرم هستند.نمیتونم توصیفِ دیگه ای براشون انجام بدم.خوش اخلاقن و زود به شرایط جدید عادت میکنند.دوست داری همه جا باهات باشن و خوش بگذرونی.بعضی ها هم خیلی شاید سفت!میری تو صف نونوایی و با خنده میگی نفر آخر شمایی و یه جوری نیگات میکنن که انگار گناه کردی پرسیدی.این ها خود به خود تنها میشن و بعد دوباره ناراحت تر میشن و تنهاتر.با همین ها هم باید رفیق شد.سخت تره ولی میشه.باید بهاشو بدم.
- ۹۸/۱۰/۱۶