بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

نسیم طالب،رو به روی عظیم زاده در متل قو

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نوشته های سه چهار سال پیشم توی این وبلاگ پر از شکایت از آدم های اطرافم است.کسانی که در شرایط سختی که بودم تنهایم گذاشتند.تلخیِ بعد از بیدار شدنِ خواب هر روز با من بود.انگار در دنیای ایزوله ی خودم فکر می کردم تا ابد قرار است خوشحال باشم و بعد ناگهان همه چیز فرو ریخت.جلوی دوست و آشنا تعریف کرده ام از ناراحتی ای که احساس می کردم درک نمی شود پناه برده بودم به ویلای طبقه ی چهارم خاله ام توی متل قو.جایی که پول و زندگی و ماشین های حسابی در جریان است و من غرق شده در فکرهای تلخم.شب های توی باران بیرون می زدم و با last waltz کینگ رام راه می رفتم و شاید سیگار می کشیدم.یادم نمی آید که سیگار کشیدن را شروع کرده بودم یا نه.احتمالا کرده بودم.برج های سفیدِ متل قو رو به روی هتلِ عظیم زاده هستند.وقتی روی تراس می رفتم سمت راستم دریا بود و سمت چپم جنگل.با ماشین تنهایی می رفتم تنکابن و دوهزار و سه هزار و دنبال چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.دنبالِ رهایی شاید.اما فقط فاصله ام بیشتر می شد.از بنزهای دور دورِ متل قو،از زیراندازها و جوجه کباب ها و رقص های کنار جاده،از باشگاهِ بیلیاردِ مجتمع.خودم بودم و احساسِ تنهایی عمیقی می کردم.احساسی که مطمئن بودم حتی کسی ذره ای هم به آن نزدیک نیست و واقعا نبود.بعد ها روزهای تلخ تری هم پیش آمد.اما آن روزها با همه ی سلول هایم تنهایی را لمس کردم.درونش رفتم و ماندم.بعدها چهره ی آن آدم هایی که این اتفاق ها به خاطرشان رخ داد هم تقریبا از یادم رفت.فهمیدم هرچه بود از عقده ها و مریضی های خودشان بود.من هم عقده ها و مریضی های داشتم اما نفهمیدم کجا باعث آزار شده اند.همه ی آن ها را فراموش کردم.حالا وقتی کسی به من این احساس را می دهد که خوب حرف ها را می فهمم،یاد آن روزها می افتم.یاد همه ی لحظه های زندگی ام شاید.وقتی وسطِ جنگلِ برفی شمال تنها مانده مانده بودم و مدام لیز می خوردم و فکر می کردم مرگم حتمیست.من پوستم وسط این بازیِ تنهایی بوده و زندگی اش کردم.برای همین است وقتی کسی به من می گوید:"که چرا ناراحتی؟تو که مشکلی نداری." می فهمم اساسا در این بازی یک بار هم نبوده.در زندگی ام به تلخی ارزش و افتخاری نمی دهم.دلم می خواست اینگونه نبود.اما وقتی پیش می آید از خودم می پرسم به خاطر چه کسی دارم خودم را نابود می کنم؟به خاطرِ یک شکست خورده ای که خودش هم حتی نمی داند چه می خواهد و بودنش آزارم می دهد؟هرگز.فقط به خاطر کسانی که دوستشان دارم می توانم تا بی نهایت سقوط کنم و بعد دوباره پرواز کنم.بقیه حتی تکانم هم نمی دهند.

پ.ن:پوست در بازی را چند ماه پیش شنیده بودم.امشب که این پستِ را خواندم دوباره یادم آمد.

  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی