قربانگاه
زودتر از موعد به قربانگاه کشیده شدی.می دانی که احتمالا قرار نیست خودت آسیبی ببینی اما با وحشت قربانی شدن هم نوعانت را می بینی.یک پله عقب تر.حیوانات را می بینی که می میرند.وقتی بشقاب غذایت را میشوری صد مورچه را زیر آب میگیری و زندگیشان را تمام می کنی.تو که اینقدر بی رحمی،چرا دنیا نباید با تو بی رحم باشد؟یک پله عقب تر.به آینده فکر می کنی.دقیقا چه میخواهی؟پول؟عشق؟آرامش؟بعد فکر می کنی شاید هیچ کدام را نمی خواهی.تنهایی،درد،خستگی هم به همان اندازه برایت زیبا هستند.فرقی ندارند.یک پله عقب تر.چه می شود که کسی همه ی احساسش را نسبت به دنیا از دست می دهد؟اگر اعتقادی داشته باشد،برای خدا کاری می کند و اگر نداشته باشد و خودش را هم دوست نداشته باشد و دیگری را هم دوست نداشته باشد چه؟صبح با ترس بیدار می شود،شب با ترس می خوابد.یک پله عقب تر.همه را دوست می داری.از خودت فقط می ترسی.از آگاهی،نفس کشیدن،چشم هایت.می ترسی و شروع به تلاش می کنی برای زیباتر کردن اطرافت.آینه های شفاف تر تو را زیباتر می کنند؟فکر نمیکنم.اما اطرافت هم تو را زیبا می کنند.دو آینه ی شفاف،زیبا و تا بی نهایت تصویر.
- ۰۰/۰۴/۱۴