خاک
تقریبا مطمئنم تنها کسی که آن وبلاگ خاک خورده را می خواند منم.تنها کسی که به کتاب های عمومیِ تهِ کتابخانه ی تخصصی پزشکی سر می کشد منم.خیلی جاها منم.و هر کسی خیلی جاها فقط خودش است.مصلحت اندیش نبودم.هیچ وقت.وقت هایم را طوری تلف کرده ام که بعدا هر کسی بپرسد نمیتوانم برایش توضیح بدهم.نمی شود جایی توضیحش داد.
او را دوست داشتم.هرچند که فهمیدم همه چیز رفتنی ست.اما باز هم دوستش داشتم.روزگارِ ناتمامی هاست.همه چیزهایی را که احساس می کنیم بد است نمی توانیم حل کنیم،چه برسد به آن ها که اصلا نمی فهمیم.بعضی حرف ها و جمله ها آنقدر دردناکند که هیچ چیز در مقابلش نمی توان گفت.این ها در دلم مانده است.لحظه های استیصال.لحظه های خشم از خودم که اینگونه ام و نمی توانم کاری کنم.که هیچ کس نمی تواند کاری کند.رنجِ پنهان شده ای می شود.این ها قصه است.واقعیت همین آدم های شاد و سرمست و بی فکرند یا آنورش این آدم هایِ رنج دیده و رنج کشیده.من در وسط زندگی می کنم و برای خودم هم خوشحالم اما خوشحالی یک نفره نمی شود.به دنیا نمی شود بایدی گفت هرچند که همه در ذهنمان باید هایی داریم.این ها برای لحظه های تاریک بماند.
- ۰۰/۰۶/۰۵