BRT
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ق.ظ
دیروز مردی نشسته روی صندلیِ بی آر تی جان داد.نفهمید که کی خوابید اما ما فهمیدیم.تا وقتی اتوبوس نایستاده بود کسی نفهمید که او جان داده.اما وقتی همه رفته اند و یکی مانده یعنی یک جایی مشکل هست.خوش به حالش که خودش این را ندید و نفهمید.وقتی در بیداری و هشیاری همه می روند و تو جایی برای رفتن نمیشناسی،در تقابل با حسِ کشنده ی جدا افتادگی چه چیزی در کنار تو می ایستد و با آن می جنگد؟شجاعت،آرامشِ درون یا بی خیالی؟تکیه دادن به شیشه ی اتوبوسی که همه از آن پیاده شدند لذت بخش است.چند ثانیه ای بدونِ راه رفتن دنبالِ دیگران.بعد دوباره راه افتادن و گشتن.
- ۰۰/۰۶/۳۰