بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

شیرین

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۲۵ ب.ظ

شیرین از دو سال پیش اینجا می آمد.اینجا یعنی لواسون،کمک حالِ خاله و مادرم.خانه ی لواسان و باغ همین یک درخت گردویی که دارد برایم بوی بی خیالی میداد.یک شب که تنها روی مبل دراز کشیده بودم،نگاهم به صدای باد در برگ های گردو بود،خیالم پیشِ یک غروبِ نارنجی که دارد تمام می شود و قلبم شکایت گر از اساسِ همه چیز.گفتم دلم میخواهد پیرتر که شدم همینجا بخوابم.لواسون(که نمیدانم چرا نمیتوانم بگویم لواسان هیچ وقت)برایم این شکلی است.شیرین.شیرین پنج بچه دارد و افغانستانی است.شوهرش چند سال پیش سکته کرده و مرده.صورتِ پُری دارد و خوب حرف همدیگر را نمیفهمیم و بیشتر برای ارتباط گرفتن میخندیم.کارِ یکسره ندارد و پنج بچه.امروز شنیدم که پسرِ بزرگش که چهارده سالش است مدتیست که خانه نیامده.انگار مردهایِ افغان دیگر با او میروند و مواد میکشد و لباس زنانه تنش می کنند و بیشترش را هم نمیدانم خیلی.افغانستانی بودنشان را ننوشتم که ترحم یا خشم بیافریند(که اکثرا هم نتوانستیم بدون اینها نگاهشان کنیم).نوشتم برای صورتِ شیرین که واقعا شیرین است و آدم هایی که در تاریکی زندگی می کنند و برای همه ی آنها باید تلاش کنیم و عصبانی باشیم.مصحلت دیگر جایی ندارد.تمام شده.

  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی