ریتالین
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۲ ق.ظ
روی میزم چیزهای زیادی دارم که از بیشترشان هم استفاده نمیکنم.فقط هستند.هستند و حتی اکثرا نگاهشان هم نمیکنم.اما به هم ریخته اند و آزارم میدهد.آزارم میدهد که اوضاع اینگونه است.که همه چیز به هم ریخته و نامطمئن است.دلم نمیخواهد دیگر چیزی اطرافم عوض بشود.اما میشود.
یک مجسمه ی خوشحال به من نگاه میکند.سرم درد میکند.مدت هاست مجموعه ی چیزها خوشحالی را تقریبا برده است از زندگی جز لحظه هایی.اما خودِ زندگی را نه.چون زندگی را با خوشحالی تفسیر نمیکردم و نمیکنم.اما با در جریان بودن شاید چرا.به هرحال حوصله کم شده.خیلی هم کم شده.بیمارستان و مریض ها و چیزهای دیگر فرسوده ام کرده.گوشه ی خلوتی درون سرم میخواهم که ندارم.کلمه ها هم کمرنگ.خوابِ خوب هم کمتر.
- ۰۱/۰۹/۲۲