ساحل
پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ
لب ساحل نشسته بودم،به ستاره ها خیره.فک کنم به خاطر چیزی که خورده بودم بود،چون ستاره ها کم کم شبیه یه دستی شد که می خواست بغلم کنه.شایدم می خواست منو بکشه توی خودش و خفه کنه.نمیدونم.ولی دلم می خواست برم پیششون.به این فکر کردم که تمام زندگیم رو ترسو زندگی کردم.خیلی تلاش کردم درستش کنم و یکم بپذیرم عواقب کارام رو ولی نتونستم.الان چند روزیه که باز دست هام شروع کرده لرزیدن.همیشه ترکیب بی خوابی و اضطراب همین میشه برام.دست هایی که قراره باز به خاطر بدخط بودنم باعث حرف شنیدنم بشن.دست هایی که قراره کاری بکنند که همیشه ازش می ترسیدند.اما این بار تلاش کنند نترسند.
- ۰۲/۱۱/۰۵