بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

سبلان

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

بسم الله


از پنج شنبه یک صبح تا جمعه دوازده شب.بعد از یک سال دوباره رفتم کوهنوردیِ جدی.صعود به سبلانِ بزرگوار!با گروهی از شهر زنجان که کسی از آن ها را نمیشناختم!روز قبل از رفتن کمی دلشوره گرفته بودم.وقتی مدت طولانی ای توی چادر نمیخوابم و کیسه خواب بالا پایین نمیکنم و به زندگی شهری عادت میکنم دوباره جدا شدن از راحتی خانه برایم سخت میشود.هرچند که همیشه میخواستم بی خانه و کولی وار زندگی کنم اما در واقع دلم برای خانه ام تنگ میشود.مسیر شابیل تا پناهگاه را پیاده رفتیم و غروب تمرین هم هوایی کردیم و شب هم در کیسه خوابم جا گرفتم.صبح ساعت سه بیدار باش بود و چهار حرکت به قله و هشت و چهل دقیقه هم کنار دریاچه ی سبلان ایستاده بودم.در حقیقت مشکل اصلی من با کوهنوردی و گروه های کوه مشکل آرامش است.کوهنوردان گروهی معمولا آرامش کوه را از آن میگیرند.من همیشه هدفم از کوه خودسازی و آرامش و تفکر بوده و هست.لحظه ی طلوع را دیدن،باد خنک ارتفاع 4500 را روی پوست صورت حس کردن و لذت بردن از سکوت و نور آفتاب خالص کوه.اما برای خیلی ها اینگونه نیست.دیوانه وار فقط میخواهند صعود کنند تا این قله را هم بگذارند جز لیست موفقیت هایشان و مدام از آن حرف بزنند.من خودم فردای روزی که برمیگردم دیگر در موردش با کسی حرف نمیزنم چون به نظرم گذشته و باید بماند همان جا.ناب و دست نخورده.به هر حال جای دوست های کوهنوردم به شدت خالی بود.امین و صدرا و هومن و مسیح و نادر که چه غار و دشت و کوه هایی با هم رفتیم.یدونه عکس از دریاچه سبلان!

در ضمن تصمیم گرفتم یکم مرتب کنم موضوعات بلاگ رو که دیگه راحت تر بشه پیدا کرد!

سفر

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ق.ظ

بسم الله

این سفرنامه مربوط به سه سال پیش است.که حالا از بطن داستان خارج شدم(از بطن خارج شدن هم اصطلاح عجیبی است هاا)و جاری تر و کم سرعت تر شده ام و میتوانم این خاطرات را بنویسم


سه سال بین دو ترم تهران بودم.شب ساعت یازده دوازده تصمیم گرفتم تنهایی برم سفر.یادم هست بلیط مشهد چارتر آن روزها!ارزان بود.برای پنج صبح بلیط گرفتم و برگشتش را هم گذاشتم برای فردایش چهار بعد از ظهر.سفر تنهایی این طوری برای بار اولم بود که میرفتم.صبح در هواپیما روی یک صندلی نشسته بودم،کنار پنجره و در اضطراری.با فاصله ی دو سه دقیقه سه نفر دیگر در کنار جای گرفتند.یکی کنار من و دو تای دیگر در صندلی های طرف مقابل.طبق رسم دیدنِ غریبه ها یک نگاه کمتر از یک ثانیه میکنی و سن و چهره را به یاد مسیپاری و یک سلام زیر لبی هم هدیه میدهی.کتابی دستم بود از کتاب های کوچک نشر ماهی.یک نویسنده ی ایتالیایی داشت ولی اسم کتاب یادم رفته است!مرد کم سن تر از پدرم بود ولی جوان هم نبود.شاید بین 35 تا 40 سال داشت.تیک آف و صدای باز شدن شکلات ها و سکوت.سکوت.نمیدانم چگونه کار به شغل پدر من و این مرد رسید ولی بی حرفی همیشه به همین جاها کار را میکشاند.گفت در کار بازاریابی دستمال کاغذی است و حالا هم با دوستانش برای کار و البته زیارت میروند مشهد.یکی از آن ها هم مشهدی بود که قرار بود مشهد به او اضافه شوند.دقیق یادم نیست در هوا چه حرف هایی زدیم ولی شماره اش را روی کتابم نوشت و گفت اگر کاری داشتی پدرت تماس بگیرد و از این حرف ها.آخرین جمله ی ما قبل از پیاده شدن هم این بود که همدیگرو میبینیم توی حرم مثلا!و تمام.

روز گشتم و نهار خوردم.تصمیم داشتم سی و شش ساعت نخوابم تا برگشتم.برای همین برای شب فکر جا نکرده بودم.ساعت پنج شش عصر بدجور دچار خواب شدم.رفتم در موزه ی همانجا جلوی یک ماهی تاکسی درمی شده دو ساعت نشسته خوابیدم.شب نشسته بودم توی حرم.در چرت.دیدم همان آقا!صدام کرد و گفت دیدی همو دیدیم!اصرار که آقا شام نخوردی بیا بریم ما هم میخوایم شام بخوریم.منم یکم تعارف کردم ولی از آن جا که معده ی خیلی تعارفی ندارم زدم به سمت شام.یک فست فود نیم ساعت آن طرف تر و سوار شدن اسپورتیج دوست جدیدم.ساندویچ و حرف های بی سر و ته غریبه ها به هم.وقتی میخواست دو دوستش دیگرش را در خانه ای که مال خودش بود برساند تا استراحت کنند گفت تو هم برو بخواب و استراحت کن.گفتم نه میخوام برم و کار دارم و این چیزا.گفت نه بابا اینطوری خسته که حرم حال نمیده برو بخواب بعد صبح برو.و اینطوری من شب رو کنار بخاری یک غریبه و روی تشک های کسی که هیچ وقت در عمرم ندیده بودم و نخواهم دید سر کردم.کنار دو دوست دیگر دستمال فروشم!صبح 5 صبح بی صدا جمع کردم و سر حال زدم بیرون.نسیم صبح گاهی اون روز صبح برای همیشه روی صورتم باقی موند.تا آخر عمر.

َشیلاندر

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله


چند روزی شده که مجبور شدم برای یه امتحان عملی بمونم زنجان و بیشتر بچه ها رفتن و من موندم و تنهاییم!ضبح ساعت 11 به زور از خواب پا شدم و تصمیم گرفتم بزنم به یه وری ببینم چه خبره.تصمیم اولم این بود برم آبشار هشترخان رو پیدا کنم چون تعریفش رو زیاد شنیده بودم.توی سرچ کردن هام فهمیدم باید به سمت طارم 35 کیلومتر برم بعد یه جاده ی فرعی و .... . اما نکته ای که هست اینه که جاده ی طارم زنجان دو تا جاده داره.که یکیش از سمت غرب شهر و یکیش از سمت شرق شهر (توی اتوبان تهران)جدا میشه.من اشتباهی جاده ی غربی رو رفتم که به سمت شیت میره و خب بعده 35 کیلومتر فهمیدم که یکم دارم اشتباه میرم!ولی خب تصمیم گرفته بودم که با خودم تنهایی یه مسافرت برم پس برگشتم به سمت شیلاندر.


شیلاندر حدود 15 کیلومتر از سمت زنجان سمت راست جاده داره.جاده تا 3 کیلومتر تقریبا آسفالته ولی بعدش خاکی میشه که یه جاهاییش واقعا ناجوره.اگر با دو دیفرانسیل برید مشکلی پیش نمیاد ولی خب من با ماشین سواری خودم (ال نود)رفتم و مجبور بودم کلا آروم برم. از سر جاده ی خاکی حدود 15 کیلومتر راه هست تا شیلاندر.هوا تا قبل از ظهر خوبه ولی آفتاب ظهر یکم اذیت کننده میشه.من تنها بودم و راهنما نداشتم و خب قبلا هم نرفته بودم.ولی جاده سر راسته و مستقیم.البته توی راه سه چهارتا موتور با هفت هشت نفر آدم دیدم که رفیق شدیم و تا اونجا پشتشون رفتم.شیلاندر روستاییِ که بهش میگن ماسوله ی متروک.من ماسوله رفتم و قطغا ماسوله معماری و طبیعت خیلی فوق العاده تری داره.ولی سبک شیلاندر هم مثل همونه تقریبا و پلکانی ساخنه شده.یکی از دوستان من که تو راه باهاش آشنا شدم بهم توضیح داد که به اینجا چهل آهنگر میگن چون کارگاه سکه سازی یکی از پادشاهان ایران-احتمالا ایلخانی -بوده.توی جاده درخت های گیلاس رو میتونید ببینید و توی دره یه رودخونه جاری هست.دقیقا کنار روستا مسیری به سمت پایین هست که یه پل با قدمت تقریبا 300 سال وجود داره.نکته ی چالبِ این پل ارتفاعشه که حدود 35 متر از سطح رودخونه ست و خیلی جذابیت داره.من جمعه رفته بودم و چون تیر ماه بود و هوا خوب حدود 30 40 نفر اومده بودند کنار رودخونه.منم رفتم اون پشت مشتا و یه تنی به آب زدم که خیلی هم چسبید.من دوربین هم برای عکاسی برده بودم اما خستگی راه و گرما باعث شد ترچیح بدم عکس نگیرم و برگردم.


یه اتفاق بامزه هم که افتاد این بود که یه بچه سه چهار ساله به باباش گفت بابا مو فرفری منم براش دست تکون دادم بغد باباش منو نگاه کرد گفت از بچه های علوم پزشکیِ که!من اصلا نفهمیدم آقاهه کیه ولی بازم میگم زنجان چای کوچیکیه!

تخت سلیمان

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۴ ب.ظ

بسم الله

کمتر از شش هفت ماه رفته بودم تخت سلیمان.یه اثر باستانی و بیشتر از اون طبیعی خیلی عجیب که به نظرم توی کل ایران و شاید دنیا اصلا نتونید شبیهش رو پیدا کنید.یه دریاچه ی واقعا سحر انگیز داره وسطش که دم غروب یه انرزی عجیب غریب پیدا میکنه.یه انرزی ای که واقعا توی آدم جاری میشه.آدمیزاذ ذلش طبیعت میخواد تا انرزی توش جاری بشه.دلش چیزایی میخواد از جنس خالص خودش.نه از این دست چیزای مصنوعی که دور خودمون جمع کردیم...

تموم بشه رفتم...