بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

خونه علی

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ب.ظ

همیشه دلم بالاترین طبقه ی آپارتمان ها را میخواست و البته دو صندلی و تصویر دریا.همیشه فکر میکردم از اینجا میتوانم بهتر خیال پردازی کنم و دنیای قشنگم را بسازم.اما نمیشد.همه چیز بود ولی بی قراری میکردم.چند سال است که مدام بی قرارم.چیزی کمکم نمیکند آرام بگیرم.دور خودم را شلوغ کرده ام و همین بی قرارم کرده.همیشه دارم از جایی به جای دیگر میدوم و وقتی میرسم بی حوصله میشوم و کاری نمیکنم.بی قراری امانم را بریده.کوه های سرد و پر برف دور را میبینم و دلم میخواهد بروم بالای همه ی آن ها و زیر آفتاب دل نازک زمستان یله شوم.ولی میدانم حتی همان جا هم دلم جای دیگریست و بی قراری باز هم سراغم می آید.با نشستن بیگانه شدم.راه میروم و سعی میکنم فکر کنم و راهی پیدا کنم ولی هیچ راهی پیدا نمیکنم.شرمنده میشوم و بغض میکنم و حس میکنم همه ی زحمت های زندگی ام بر گردن دیگران افتاده.چه حال بدی دارد پیری و از کار افتادگی.خود ناتوانی اش به کنار ولی این حسِ هر روزه ی زحمت برای دیگران درست کردند چه وحشتناک است.

مادر بزرگم عروسی یک نوه ی دیگرش را هم دید.مانده سه پسر و البته دو دختر که ناکام بودند.در شادترین شب ها هم حس میکردم از زندگی عقب مانده ام و باید به کارهایم برسم.راستی کی میشود که آدم به سرعت زندگی میرسد؟میخواهم سه روز یا بیشتر اینجا بمانم و خارج نشوم.بوکوفسکی در کتاب شعرش تعریف میکند چه روزهایی که در اتاق های ارزان مانده و زل زده به سقف و میگوید این ها باتری آدم را شارژ میکند.البته تا قبل از اینکه دوباره به خیابان بروی و اولین آدم را ببینی.خونه ی دوستم کثیف و به هم ریخته است.یادگار دوستی های گذراست که یک شب را اینجا گذرانده اند و رفته اند.


  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی