بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

بیشتر روز ها همین گونه میگذرند

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ب.ظ

بسم الله


راستش چیز خاصی برای نوشتن ندارم.بی حوصلگی های مداوم برای کارهای لذت بخش یعنی یک جای کار خراب شده.خراب شده و انگار نمیخواهد هم درست شود.همیشه بعضی آهنگ ها مرا میبرد در جایی که حالم بی نهایت زیباست.میخندم و هر لحظه فکر جدیدی به ذهنم میرسد و ذوق میکنم.ذوق.اما خب دنیای ذوق کردن چند وقتیست که همان جا مانده.بین فکرهای سه تا پنج عصر که بیشتر از سرخوشی آفتاب دم غروبند  و نه چیز دیگری.از آدم های اطرافم فاصله میگیرم و دور میشوم.بعد نزدیک.دوباره دور و دوباره نزدیک.مثل شکاری که پایش را بکشد سفت تر میشود و نکشد میپوسد در بند شکارچی.بوی کسانی را حس میکنم که سال هاست ندیدمشان.

دشت ها نام تو را میگویند...

کوه ها شعر مرا میخوانند...


کوه باید شد و ماند...

رود باید شد و رفت...

دشت باید شد و خواند...


دلم که میگیرد یاد تصویر درخشش آفتاب روی برف های تازه می افتم.صدای قطره های آبِ برف هایی که با یک آفتاب بد موقع شروع به ریختن کرده اند.بوی برگ های تازه ریخته و خیابان های تنها.

اینجا خیابان های تنهای زیادی دارد.شب ها که میروم راه بروم همه ی آن ها با من حرف میزنند.من صدای همه را میشنوم.همه پر از خاطرات روزهای گرمی هستند که دیده اند.مینشینم و به همه گوش میدهم.به هر خیابانی که بخواهد حرفی بزند.تا هر وقتی که بخواهد گوش میدهم.

قصه ی من طولانی شده.شاید باید کمترش کنم تا حوصله را سر نبرد.حوصله ی خودم را و بیشتر بقیه را.کارهای بهتری باید بکنم.

  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی