زل
اگر برای چند ثانیه به چشم هایم خیره بشوی،مثلا برای ده ثانیه،سه چیز را میفهمی.که چه قدر دوستت دارم،چه قدر خوشحالم و چه قدر راحتم.راحتی بهترین حس دنیاست.آخرین بار که با فراز مسافرت رفتیم،شب نهم یا دهمی که در لوت بودیم کنار آتش نشسته بودیم و گفتیم:"این هم همان چیزی که سه سال قبل آرزویش را داشتیم.کویر،هایلوکس و عبور از لوت.همه اش همین بود".یکسال قبلش به این نتیجه رسیده بودیم که دیگر مکان ها برایمان خیلی اهمیتی ندارند.آدم هایی که هستند واجب ترند.که درست باشند و تصویرهای خوب یادمان بماند.چند شب پیش دوباره یادم افتاد که همیشه سفرها مرا خوانده اند.به هرجایی که رفتم و هر کسی را که شناخته ام.خواندنِ پزشکی در ایران،رفتن به دماوند یا هر چیز دیگری که در حد توان کم من بزرگ به نظر می رسید برایم ارزشی ندارد اگر همسفرش خوب نباشد.دماوند را آن آدم ها دماوند کردند.راحتیِ خوابیدن در چادرها از خوابیدن روی خیلی تخت ها بیشتر بود.برای همین است که چشم هایم در همه ی آن عکس ها شاد است.به عکس های این چند ماه و چند سال نگاه می کنم و چشم های شادی می بینم.در موقعیت عجیبی راحتی را تجربه کردم.موقعیتی که فکر می کردم راحتی ام سخت به دست می آید.اما حالا با همه ی بالا و پایین هایش خوشحالم که فرصتی برای خودم بودن دارم.امشب که استوری مریم را دیدم و یاد رشت و لیلا افتادم فهمیدم چه قدر قرار است با بوی خوب همه ی این روز و شب هایمان زندگی کنم و چه وزن سنگینِ لذت بخشی دارند هر کدام.هر لحظه اش می تواند تا بالای کوه ها ببردم و پایینم بیاورد.حتی یک ثانیه اش.
- ۰۰/۰۳/۰۳