بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

تنها چیزی که باید برداری دست های خالی خودت است.

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۵ ق.ظ

گهگاه فکر میکنم شاید تمام این ها یک بازیست.بازی ای که در آن باید از گذشته یک چیز را فراموش کنی تا در آینده یک چیز جدید به سوی تو بیاید.اگر واقعا قصه اینگونه باشد چه چیز هایی را باید زمین بگذارم و کوله ام را خالی کنم تا چیز های جدید بردارم؟نمیدانم.این نوشتن ها دیگر کمکی به من نمیکند.روزهایی میشود که فکر میکنم خب وقتش است که بنویسم و حرف هایم را بزنم و دنیایم را برای بقیه تصویر کنم.اما شب ها میبینم که حرفی نیست.حرفی نیست از این جنس که آرامش ذهنی و آشوب ذهنی ام مرزی ندارند تا از یکی بنویسم و دیگری را برای خودم نگه دارم.همه چیز در جوش و خروش و رفت و آمد است و هیچ کدام را توان گفتن نیست.نیست نه اینکه کسی به من گوش نمیدهد.از آن جهت که خیلی فضاها آدم را مدام تحریک میکند که بنویسد و بگوید.ولی شاید چیزی برای گفتن نیست و فقط حس اینکه اگر نگویی فراموش میشوی تو را تشویق به نوشتن میکند.

این نسلِ برآشفته

يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۱ ب.ظ

بسم الله


نسل ما نسلِ برآشفته ایست.یک روزگاری بود که درس خواندن و چیزی شدن برای دیده شدن و بودن کافی بود.آن دوران گذشته است.حالا روزگار عوض شده.باید از روزهایم بهترین بهره را ببریم تا بتوانیم دیده شویم و باشیم.وگرنه ما هم گم میشویم در روزهای پر تکرار و ابدیِ تاریخ.


ما استراحت میکنیم تا انرژی کسب کنیم تا دوباره کار کنیم.یعنی مفهوم استراحت برایمان از بین رفته است.استراحت یعنی شارژر موبایلت که دارد تو را شارژ میکند.خودش بی معنیست.زندگی را همین گونه تمام میکنیم در روزهایی که تازه داشتیم برای استفاده کردن از دستاوردهایمان آماده میشدیم.

برای همین هاست که ما هر روز حس میکنیم باید یک غلطی بکنیم که باحال باشد.یک غلطی که دیگران میکنند و باحال است و ما هم باید بکنیم.از توییتر و اینستاگراممان بیشتر از اینکه لذت بگیریم حسرت را برداشت میکنیم.حسرت زندگی های خوب و حسرت کارهای خوب و حتی دیدن و شنیدن.انگار که ما کر شده ایم و هیچ چیزی نمیشنویم و همه ی حرف های خوب را دیگران میزنند.ما حتی واکنشمان به همه چیز در حد چند دقیقه شده.میرویم و متری شش و نیم میبینیم و بعد که تمام شد فکر نمیکنیم که برای همین آدم هایی که در این فیلم دیده ایم و همین نزدیک ما زندگی میکنند چه کاری میتوانیم بکنیم.ما فقط چون آن زندگی را زندگی نکرده ایم برایمان هیجان انگیز است که مثلا معتادها یا فقیر ها یا بقیه چگونه زندگی میکنند.همین.فقط هیجان انگیز است و بس.


ما مسافرت میرویم که رفته باشیم.یعنی خود مسافرت دیگر مهم نیست.اینکه آدم های جدید ببینی و الهام بگیری و بفهمی دنیایت کوچک بوده و به گذشتگان فکر کنی و این ها همه باد هواست.مسافرت میروی که تیکش را بزنی و خیالت را راحت کنی و به چهار نفر هم نشان بدهی و مطمئن شوی انرژی هایت برگشته تا بتوانی برگردی و بیشتر پول در بیاری.همه اش همین است.


من از قهوه هم نمیتوانم لذت ببرم.قهوه میخورم که بیدار باشم و بتوانم بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم و بیشتر خوشحال باشم.این ها همه یعنی بر هم ریختن زندگی.برای همین است که ما دائم آشفته ایم.میخواهیم همه ی کارها را کرده باشیم و همیشه احساس میکنیم عقب مانده ایم و یک سری دارند تند تند جلو میروند و ما را پشت سر میگذرند و ما همین جا مدام در جا میزنیم.


این است که تمام حس های ما خلاصه میشود در سفر رفتن و دیدن و شنیدنی که چیزی برایمان ندارد.فقط خیالمان را راحت میکند که این کارها را کرده ایم.برای همین هاست که گاهی باید نرفت و ایستاد.حساب کتاب کرد و بعد رفت.که ببینی رفتنت برای چیست اصلا.

از نوشتن های بی مورد

جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۲۷ ب.ظ
بسم الله

به خانه رسیدم.پشت میز قدیمی ام.همان جایی که کل سال کنکورم را سپری کردم.در دفترچه های مختلفم آرزوهایم را مینوشتم و به آن ها فکر میکردم.همه ی آن ها را فراموش کرده ام.رفته اند.

رفته اند.خیلی ها رفته اند.روی میزم یک قاب قدیمیست از دختری که عروسکش را بغل کرده است.نقاشی نیست.نمیدانم اسمش چیست.زمانی که نوزاد بودم مادرم درستش کرده.یا شاید زمان مجردی اش.نمیدانم.ولی هر چه هست یادگار آن سال هاست.

یادگار آن سال هاست.مثل همین خط کش های فلزی و پلاستیکی توی سبد کنار میزم.یادگار دورانی که مادرم برایم خیاطی میکرد و میدوخت.مرا هم با خودش میبرد کلاس خیاطی.آرام بودم و مینشستم.

آرام بودم و مینشستم.حالا برایم نشستن عذاب شده است.چیزی در دستانم نیست تا ببینمش و با آن خوشحال شوم.حس میکنم باید بروم تا دورتر ها تا بالاتر ها و همه چیز را جور دیگر ببینم.آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.

آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.این را شب سال تحویل خانه ی مادربزرگم فهمیدم.وقتی همه تقریبا جمع بودند اما حس قبلی را نداشتم.مادربزرگم گفت:"چهار سالت تمام شد؟خلاص." گفتم:"خلاص". اما خلاص نشده بودم.

خلاص نشده بودم.آدم از یک جایی به بعد دیگر خلاص نمیشود.اگر هم بخواهد کاری کند که خلاص شود خودش را در یک زنجیر دیگر گیر انداخته.زنجیر اینکه "میخواهم خلاص باشم".این هم یک زنجیر است.

این هم یک زنجیر است.مثل همه ی چیزهایی که نمیبینی و با آن ها رو به رو میشوی.سیل گلستان را برد.همین زنجیر زندگیست که یکهو میافتد دور دست و هر چه قدر بکشی مجکم تر میشود.

هر چه قدر بکشی محکم تر میشود.مثل خاطراتی که هر چه قدر بخواهی دور تر بشوی آن ها هم تند تر میدوند.همیشه سرعتشان زیاد تر از توست.آه از دست ما عاشقان خاطره بازی!

ما عاشقان خاطره بازی.در رد و تمنای نوستالژی نامجو را گوش دادم.حرف های سنگین و سرشار از همه ی ما.مایی که از حال فرار میکنیم چون برایمان چیزی ندارد.همه اش گذشته شده.ما همه چیز را تند تند رد میکنیم و نوستالژی هایمان مال همین ده سال پیش است.مادر من خاطره اش همان خاطره ی سال پنجاه و خورده ای مانده.من از نود به این سمت انگار صد هزار سال را زندگی کرده ام بسکه دورم شلوغ است.

دورم شلوغ است.اما در مهمانی ها حرفی نداریم.توی خودمان غرق میشویم که انگار دارد در ما اتفاقی میافتد.اما هیچ چیزی نیست.

هیچ چیزی نیست.مثل آرزوهایی که هر سال اول سال میکنی و هر روز از آن ها دور میشوی.واقعی به خودم فکر نمیکنم.بیست تا کتاب آورده ام تهران که در عید بخوانم.ارواح عمه ام.

ارواح عمه ام.سه عمه دارم که با پدرم خیلی متفاوت ترند.پدرم آدم حسابی فامیل است.بقیه اش بد خلق و کم صبر و بی حوصله و بی سلیقه اند.پدرم اما یک جور دیگر با من رفتار کرده .مرا همیشه پشتیبانی کرده و حسابی هوایم را دارد.چه نعمت بزرگی در روزگار.

نعمت بزرگی در روزگار هر کس هست که با دیگری فرق دارد.چه روزهایی که به درد دیگران غصه خوردم ولی نعمت هایشان را ندیدم.باید پیدا کنی.

باید پیدا کنی.خودت را اول از همه.جدا از دیگران.

یک شب دلی به مسلخ خونم...

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ب.ظ

یک شعر از افشین یداللهی و آواز علیرضا قربانی گوش میکنم.فکر میکنم همه چیز چه قدر میتواند بر هم بریزد و من از درست کردنش ناتوان باشم.همین موقع ها بود که پارسال افشین یداللهی در کرج تصادف کرد و رفت.نیمه شب بوده و لحظه ای بعد دیگر در بین ما نبوده.چه قدر همه چیز را مرگ وحشیانه به هم میریزد و چه قدر قدرتمند است.نمیدانم.همیشه فکر میکردم که واقعا مرگ زندگی را بی ارزش میکند یا به زندگی معنا میدهد.نمیدانم.بیشتر روزها از فکر مرگ فرار میکنم تا به زندگی برسم ولی جدا شدنی نیستند.

امروز رفتم نهار بیرون با محمدرضا و یکی دو نفر دیگه.مردم دنیاهای متفاوت تری از من دارند و تنها چیزی که من باید بفهمم همین است.

یک اصفهان گردی بی مورد

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۱۸ ب.ظ

بسم الله

سه شنبه شب رفتم اصفهان و دو روز آخر دانشگاه را پیچیدم.فراز را خیلی وقت بود ندیده بودم و دلتنگش بودم و همچنین برای مسیح.مسیح را ندیدم چون داشت میرفت هرمز.ولی فراز را دیدم.یک روز اسکی در فریدون شهر،یک روز دیدن جیمز باند و یک روز کوهنوردی در سرمای وحشتناک کرکس.تجربه های عجیب و بیشتر از آن جنس هایی که رشد میکنی و حس میکنی داری یک چیزهایی به دست می آوری.با فراز شاید دو سال است که آشنا شدیم و دوست.به خاطر جبر جغرافیایی کم همدیگر را میبینم اما در همین مدت جاهای مختلفی رفته ایم و روزگار سر کرده ایم.یادم هست پارسال همین موقع ها بود که دلگیر بودم از دنیا و رفته بودیم ماسال و شب ساعت ده شب بالای مه داشتیم چایی میخوردیم.تنها بودیم در ماسال.انگار هیچ کس دلش نمیخواست آن موقع آن بالاها باشد.چه روزهایی بود.خاطره ها بوی خوشی میدهند.بوی روزهایی که درست و حسابی سپری شده اند.

ای سرو روان

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۳۷ ق.ظ

بیخیال شده ام.

همه اش همین است.سیگار فلسفی میکشی و فکر های جنسی میکنی.فیلم های خوب میبینی و حرف های بد میزنی.همه اش همین شده.همه میخواهند دنیایشان را بزرگ تر کنند و جهان را بیشتر ببینند.ولی دنیا دیگر در دست آدم های اطرافم نیست.خسته شدم و دلم کمتر دیدن کسی را میخواهد.همه ضعیف اند و هر چیزی کوچکی بر همشان میزند.از همه ی زشتی ها دل میکنم.ساز دهنیم را برمیدارم و دوباره روی سردی دیوار اسفند اتاقم تکیه میدهم.هر شب همین جا مینشینم و دنیا را از پشت همین لپ تاپ بالا و پایین میکنم که مگر یک اتفاق به درد بخور پیدا کنم و دنبالش بروم.اما خبری نیست.توی اسنپ نشستم و گفت لیسانس کامپیوتر دارم و کار ندارم و رییس بنیاد شهید را سوار کردم یک شب و گفتم بیکارم و گفته سهمیه داری و گفتم نه و گفتی باید مصاحبه کنی.گفت مملکت را به فلان دادند و گفتم لعن باد.

چه میشود کرد.میروی توی خیابان یک دختر میبینی با موهای چتری آبی.پشت سرش نگاه شماتت کننده ی دو زن.حسرت چند پسر.

مینشینی توی خانه خبر بد میخوانی.عر میزنی و دلت میخواهد کمک کنی به همه اما از خودت هیچ چیز نداری.

زنگ میزنی به خانه و میبینی پدرت خیلی سر حال نیست.به خاطر کار زیاد خسته شده.بغض میکنی و از خودت حالت بد میشود.

صبح سر کلاس میروی و با همه غریبه ای.هر که دوست دخترش قهر میکند تو را هم فراموش میکند در غم قهر او.تف میکنی به همه چیز و راه میفتی سمت خانه.با هر کسی پنج دقیقه مینشینی که مبادا حس نکند تنهاست در این روزگار تنهایی.

میرسی خانه .فوتبال میبینی با دوستت و حس میکنی همین روزها بهترین روزهای دنیاست.

در دنیای کوچک خودت هر شب چیزهای بزرگ طلب میکنی و به خودت میبازی.قول داده که قوی تر شوی و به عقب برنگردی.میری توی خیابان و آدم ها را میبینی و همه چیز به هم میخورد.


عمخوار

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۵۸ ق.ظ

حافظ میگوید:"غم خوار عم خویش باش،غم روزگار چیست..."

علی اکبر مرادی

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۵۰ ق.ظ

وسط تنبور زدن این مرد آدم فکر میکند خیلی چیز ها را میبیند که قبلا گوشه ی ذهنش بوده اند و حالا به زیبایی دارند با هم ترکیب میشوند.این خاصیت تنبور و از خود بی خود شدن وسط سیم های ساز است...

نظریه پردازی ها و فکر کوچک

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۴۶ ق.ظ

بسم الله

باید با خودت مواجه شوی.یعنی تف کنی توی صورت هر چیزی که اذیتت میکند.دل ببندی به روزهای زیبا و عشق های اصیل،با حوصله باشی و کارهای زیبا بکنی.

باید با خودت مواجه شوی.روزهای گذشته را به خاطره ها بسپاری.مثلا فقط یادت بیاید خانه ی مادربزرگت چگونه بود.همین برای زندگی کافیست.گرمی پتوهای سنگین و غرق شدن زیر آن ها در شب های سرد زمستان.صبحانه های خواب آلود و رفتن به مدرسه.دویدن توی حیاط مدرسه و لذت بردن از خوب بودنت و خندیدن به کسانی که همیشه جایشان کنار دفتر بود.راستی کنار دفتری ها الان چه میکنند؟تو را که از بچگی همه مدام میخواستنت.نکند کسی نبود که آن ها را بخواهد و ببیند؟نکند فرق تو و آن ها همین بود و بس.از شانس تو توی خانواده ات همه عاشقت بودند و سر سبد بودی و کسی نبود آن ها را ببیند.همین میشد که بی قرار میشدند و شیطنت میکردند و جوابش را با لگد خوردن از مدیر سر صف صبحگاه بعد از "از جلو نظام" میکشیدند.

نه.باید بیشتر با خودت مواجه شوی.این که میشود مواجه شدن با دنیای اطرافت.باید با خودت کنار بیای.

خب رفته ای توی شلوغی.راستی توی شلوغی آدم بیشتر پیدا میکند یا بیشتر گم میکند؟حالا همه ی جهان هم هر روز کنارت باشند.مادرت را نکند گم کنی میان این همه شلوغی بی فایده.

باید با خودت مواجه شوی.کجا رفت آن شب های بی خیال سریال دیدن با عشق کنار خانواده ات و خندیدنِ از ته دل؟رفت پیش جاهای خوب دنیا.

باید با خودت مواجه شوی.حالا فرض کن که دلم بخواهد مواجه شوم.از کجا باید شروع کنم؟کجا خود واقعی ام را باید پیدا کنم؟زل زدن به سقف نیمه شب یا خنده های بعد از ظهر یا کسالت و بی حوصلگی صبح یا حس عاشقی بعد از حرف زدن؟از کجا باید با خودم مواجه شوم؟


هر روز

شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۱۸ ق.ظ

تهران گردی و سینما رفتن و دیدن دوستان قدیمی.یاد روزهای خوب کردن و لعنت به روزهایی که الان داریم.عشق بازی با آینده و دل سپردن به جاده.

رسیدن به خانه.چند دقیقه راه رفتن با شلوار جین و بعد رها کردن شلوار یک گوشه و لم دادن روی مبل و لعنت به کلاس هشت صبح.دلتنگی برای بیخیالی و آماده شدن برای راهی سفر های بزرگ تر شدن.