بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

سه راهی

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ
ردپاهای خیست را روی پارکت خانه دنبال میکنم.که آمدی و بی صدا حوله را دور خودت پیچیدی و رفتی به اتاقت.من همان جای همیشگی ام نشسته بودم و نقاشی میکردم.رو به روی پنجره،رو به روی پاییز.به خودم گفته بودم پاییز حال مارا بهتر میکند.هر روز این گیاه های کوچکت را آب میدادم-که فراموششان کرده ای-و کیف بچه های مدرسه را نگاه میکنم.راستی تا کی باید جمعه صبح ها تنهایی بروم به دیدارش.هشتاد تا نود را دید و دیگر تمام.و تو هم تمام.هنوز بعضی شب ها رد پاهای خیست را روی پارکت دنبال میکنم.به امید اینکه ساز دهنیت را دوباره دست گرفته باشی و منتظر من باشی.

تفسیر

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۴ ب.ظ

به هر حال اگر بخواهم به این شرایط معنی ببخشم نیاز به تفسیر دارد.تفسیر دلایل اینکه چرا اینجا تنها مانده ام و یا چرا یک ساعت دیگر گم میشوم در شلوغی این شهر.اما این تفسیر ها تا چند روز میمانند و بعد باز بی معنی میشوند چون شرایط دیگر شرایط سابق نیست و خب معانی جدید میطلبد.برای همین هاست که این لحظات معنی خود را از دست میدهند.چون که تفسیری برایشان نمانده است.اینکه چرا به دنبال معنی هستم هم نیاز به یک تفسیر طولانی تر دارد.که بعدها گم میشود و باز بی معنی.تصویر یک شب کنار آتش در کویر و صدای گیتار که نمیدانم چند سال از آن گذشته است همان قدر برایم گنگ شده که تصویر جمله ای که چند دقیقه پیش به تو گفتم.همه ی آن ها در لحظه ی وقوع برایم درخشان ترین تصویر دنیا بودند و حالا تلنبار شده اند در انبار این  تصاویر گنگ و ابدی.تصویرِ کویر میرود کنار شش بعد از ظهر قبرستان ظهیرالدوله ی تهران و همان شب های تکراری رو به روی پلاسکو.همه ی این تصویر هاست که میگویم این تنهایی پنج شنبه شب معنی ای ندارد.مطلقا.همان طور که سه سال پیش خنده ای از ته دل بی معنی بود.تکرار ریتم گم شدن خاطره ها در دلِ لحظاتِ بی معنی.

من کسی را میشناختم

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۳ ب.ظ

بسم الله


من کسی را میشناختم که دنیایش سراسر امید بود و خنده از لبش نمی رفت.یک شب برف زیادی میبارید.گفتم بزنم بروم به خیابان.شاید کسی را یادم بیاورد.برف می آمد.سه نصفه شب رفتم وسط خیابان.ولی هیچ کسی را یادم نمی آورد.راستی کسی که همه ی دنیایش سراسر امید بود کجا رفت؟نکند گمش کرده باشم؟همیشه وسط همین روزهای تنهایی پیدایش میشد.می آمد و دستم را میگرفت.اما امشب خیلی برف می آمد ولی او نبود.من دلم برایش تنگ شده است.همیشه غم وجودش را میگرفت و بعد میخندید.

باد سردی می آمد.برف روی صورتم میپاشید.هیچ وقت یادم نمیرود ساعت سه را.که چه غمگینانه دنبالت میگشتم.تویی که دنیایت سراسر امید بود،اما خودت را از من قایم میکنی.