بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

فرامرز

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ق.ظ

کلافه ام فرامرز!
توی این چند سالی حسابی گل کرده ام.هرجایی می روم جایم را از قبل یک کاغذ رویش چسبانده اند که مبادا کسی از سرِ حواس پرتی رویش بنشیند و اشتباهی یک قطره چایی رویش بریزد و من وقتی می آیم که رویش بنشینم و برای جمعیتِ مشتاق حرف بزنم،قطره را ببینم و خم به ابرویم بیاید و از دستِ مسئولش دلخور بشوم و سال دیگر که دعوتم می کنند نیایم.جایگاهم حسابی بالا رفته.همه برایِ یک ساعت بودن کنارم سر و دست میشکانند.شوخ طبعی و سوادم با هم قاطی شده و نگاهِ این دانشجوهای بیست و یکی دو ساله را می بینم که به دهانم زل زده اند و انگار هر کلمه ای که می خواهم بگویم قرار است دنیایش را عوض کند.ولی فقط تو می دانی که چه قدر حالِ خودم از این وضعیت گرفته است.از اتاق که بیرون می زنم و عکس ها که تمام می شود،کسل می شوم.تا شبش فکر میکنم که این ها همه اش به خاطرِ این است که این بچه ها ندیده اند و نخوانده اند و نشنیدند که عاشقِ یک همچون منی شدند.من کسی نیستم جز کسی که سوارِ این "نونِ" لعنتیِ اول هر فعلِ مثبتی که ما می کردیم و این بچه ها نکرده اند شده است.دلم می گیرد.یک اندکش البته به خاطرِ این بچه هاست.بیشترش به خاطرِ خودم است.نمی دانم کجاهای قصه ی زندگیم عاشقِ کسانی بودم که رویِ همین وضعیت من سوار شده بودند.آیا آن ها هم به این فکر می کردند؟نمیدانم.اما دلم می خواست همه چیز را می دیدم و عاشق می شدم.می شنیدم و عاشق می شدم.می خواندم و عاشق می شدم.اما نشد.پیر شدم و اصلا نفهمیدم کجا عاشقِ خودش بودم و کجا چون ندیده بودم.بدترش این بود که بعد از اینکه عاشق می شدم تازه یک چیزهایی می دیدم.نمی شد اما کاریش کرد.می گفتم که این ها واقعی نیستند.همان قبلی ها بهتر است.تا یک جاهایی دوام می آوردم البته.ولی بعد می زد بیرون.دوست های قدیمم را ول کردم.تازه دیرتر فهمیدم کجایِ قصه عاشقان شده بودم.در دوره ی تهی بودن از همه چیز.همه چیز را ول کرده ام فرامرز.دلم نمی خواهد بیشتر از این ببینم،بشنوم یا بخوانم ولی نمی شود.صدایم می کنند و زندگیِ گذشته ام را آتش می زنند.خودم را رها کردم بینشان و می خواهم از گرمایشِ زیرِ پوستِ سردم لذت ببرم تا بمیرم.
دلم می خواهد مثلِ جوانی ها که بوکس می رفتیم،یک هوکِ چپ و راست بزنم توی دهانِ هر کسی که زیاد حرف می زند از چیزی که نمی داند تا کسی را عاشقِ خودش کند.شاید از سرِ عقده ی خودم باشد که بلد نبودم حرف بزنم.ولی الان دیگر زیاد این برایم مهم نیست.می خواهم مشت بزنم و وقتی افتادند زمین خودم هیچ چیز نگویم و راهم را بکشم و بروم.میخواهم فرزندِ خلَفِ سکوت باشم.سکوتی که با هم زندگی کردیم و حالا که در این دوره به لطفِ همه این هایی که می گویند باید بیشتر حرف بزنیم،انگار کمی پیر شده و از کسی به حسابش نمی آورد من برایش قهرمان بازی دربیاورم و شرافتِ از دست رفته اش را برایش دوباره جور کنم.حرمتِ سکوت رفته فرامرز.
از همان جوانی دلم می خواست صدایم یک کمی بم تر باشد و یک ذره هم خش دار.بم برای اینکه تاثیرِ بیشتری داشته باشد و خش دار برای اینکه نشان بدهم از یک شب بیداریِ طولانی به خاطرِ یک فکر یا ایده یا کارِ مهم عبور کرده ام و ترکیبش با چشم هایِ ریزم بشود آدمی که وقتش مهم است برایش و حالا دارد برای شما وقت می گذارد و اصلا بروید حال کنید.ولی این نشد.صدایم هر چه قدر هم آن روزها نشستیم و سیگار کشیدیم بم نشد.خش به صدایم نیفتاد و وقتی هم افتاد و حرف میزدم معلوم می شد که بی خوابی ام اصلا از سرِ این بوده که بین تصویرِ شکست خورده ی امروزم و نگرانیِ فردایم داشتم له می شدم.این ها می گذرد فرامرز مثلِ همان روزهای بیخیالیِ جوانی.اما تو جایت اینجا یک کمی خالیست که حرف بزنیم و بعد دوباره یک مدتِ طولانی بیخیالِ هم بشویم.

کنج خلوت

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

حالا که حتی طعمِ اجبار رو هم داری اجبارا فراموش میکنی میبینی که طعم هیچی دیگه رو نچشیدی.از بچگی مسیر برات معلوم شده بود و خوشی و ناراحتیت از قبل معلوم شده بود.یه قدم بیرون مسیر یعنی جا موندن از رفیقات و آدما.یه قدم سریع تر از بقیه یعنی خوشحالی بیشتر.میبینی؟چرا داری اذیت میشی؟چون واسه خودت قصه ای نداری.قصه ات همیشه اون بیرون تعریف شده.حالا اون ترس واقعیت دوباره برگشته.تنهایی.آدمی که هر روز تنها بوده این روزا راحت تره.دیگه لازم نیست هر روز به خاطر فاصله اش از بقیه توضیحی بده.مثل همون قصه ی معروفی که کی تو زندان بیشتر زنده میمونه؟یه آدم چاق یا یه آدم لاغر؟وقتی چهار پنج سال غریبه بودی حالا تازه انگار به خونه برگشتی.تازه انگار غربتت تموم شده.این عطشِ برگشتن به دانشگاه و ... از سرِ دلتنگیه یا از سر اینکه این کنج خلوت خیلی ترسناکه؟خیلی ترسناکه کسی آدم رو نبینه؟من دلم بیشتر برای آفتاب ده صبح تنگ میشه تا خیلی از کسایی که میدیدم.میخوام برگردم چیکار کنم؟صبر کنم تا تموم شه و بعد یه معجزه بشه؟من که میدونم معجزه ای نیست.ولی هیچی ترسناک تر از خودم نیست.هرچند که آدم ترس واقعیش رو خوب فهمیده و بهش پیروز شده.مگه این دنیا میذاره دو ساعت بری تو عمق خودت؟این گوشی تو جیبت هیچ وقت نمیذاره.چه فکری میخواد دربیاد از این کلّه ها وقتی فقط از یه جا فرار میکنم یه جای دیگه که حتی نیم ساعت هم به حال خودمون نباشیم؟میدونی انگار اگه بری دیگه گم میشی و نمیتونی برگردی.من کسایی رو دیدم که رفتن و دیگه برنگشتن.دیگه بعدش خیلی چیزا مهم نیست.مهم نیست کی بهت چی میگه.کی فک میکنه احمقی و کی فک میکنه نابغه ای.از دنیا متنفر میشی و عاشق میشی و تنفرت هر روز بیشتر میشه.همینه.همینه که نمیخوای تنها باشی.همینه که دلتنگی میکنی که برگردی به آغوشِ هر کثافتی که توش بودی.مهم نیست چی بوده یا هست.مهم اینه که باشه.مهم بودنشه.همین

تلگرام نویسی

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

بسم الله

 

تقریبا یکی دو هفته ای شده که مشغول نوشتن در تلگرام شدم.شاید خیلی وقت بود که در مقابل این نوع کانال داشتن مقاومت میکردم و البته دلایل خودم رو هم داشتم.به نظرم حرف ها گم میشه توی شلوغی و سرعت تلگرام و البته مثل بلاگ نوشتن درگیر فضای باز و جریان اطلاعات نیست.ولی دسترسی راحت تر بهش شاید یکم تشویقم کرد که فعالش کنم!اینجا هم البته لینکش رو میذارم کسی خواست بیاد مطالعه کنه!

روزهایی که اینطوری احساس خورد شدن زیر سیستم رو میکنم سعی میکنم برای خودم پروژه های شخصی تعریف کنم تا احساس بودن دوباره بهم دست بده.چیزهایی که هیچ جا نمیشه نشونشون داد و ازشون حرف زد و کسی تشویقت هم نمیکنه.خالص و ناب برای خودم.دارم لیست میکنم یه چیزایی رو.اگه از این جور کارا دارید اگه حال کردید این زیر کامنت کنید !مرسی.

خاکستر

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ق.ظ

دوباره داره صدای تار علیزاده میاد.مهتاب-اصفهان.خاکستر با برف در آمیخته.این یعنی مرده ها نمیخواهند بروند.دل نمیکنند و میخواهند بیشتر بمانند.این یعنی شروع فصل نرسیدن ها.گم شدن ها.

 

سرِ ظهر

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۱۵ ب.ظ

 

سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم و کلافه شدم از نرفتنم.ولی ده ثانیه طول کشید و شروع به بازی کردم.که اونجا هم البته با شکست های متوالی رو به رو شدم :دی

نزدیک به سی تا "تب" کنار هم باز کردم که بخوانمشون.دیشب کنسرت های متالیکا و اونسنس و آناتما رو دیدم و خب دیدم که چه قدر عجیب شورِ موسیقی دارند و فاصله ی موسیقی ما تا آنجا چه قدر است.موسیقی ما موسیقی نشستن و آرامش و سرسپردگی و بستن چشم ها و سر به چپ و راست تکان دادن و فاز گرفتن با آواز است.ولی وقتی جیمز هتلفید "Turn the page"  میخونه بیشتر احساسِ نزدیکی میکنم.

همزمان آموزش بورس و آموزش اسنوبرد میبینم و فکر میکنم که دیگه استاد بودن در خیلی چیزها برای این نسل بی معنی شده.ما بدون استاد میتونیم هر چیزی رو یاد بگیریم و کار کنیم و جلو بریم.

اینکه هر استاد هر جلسه کلاسش با جلسه ی قبلی باید فرق کنه و اساسا فرقش با یه نوار کاست همینه رو هر روز سرِ کلاس ها احساس میکنم.کلاس های بدون دیالوگ و فضا.استادهایی که میان و از روی اسلایدهاشون میخونن و میرن و براشون اهمیت نداره که تو کلاس داره چه اتفاقی می افته و اصلا چه خبره.آدم های تکراری.

 

بعضی آدم ها نرم هستند.نمیتونم توصیفِ دیگه ای براشون انجام بدم.خوش اخلاقن و زود به شرایط جدید عادت میکنند.دوست داری همه جا باهات باشن و خوش بگذرونی.بعضی ها هم خیلی شاید سفت!میری تو صف نونوایی و با خنده میگی نفر آخر شمایی و یه جوری نیگات میکنن که انگار گناه کردی پرسیدی.این ها خود به خود تنها میشن و بعد دوباره ناراحت تر میشن و تنهاتر.با همین ها هم باید رفیق شد.سخت تره ولی میشه.باید بهاشو بدم.

بی خبری

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۵۳ ق.ظ

بسم الله

 

بعد از این مرگ قاسم سلیمانی بیشتر از قبل احساس کردم که چه آدم های ناراحت و خشمگینی نسبت به هم هستیم.که مرگ یک آدم گم میشود تا ما عقده های خودمون رو خالی کنیم.انگار همیشه درون خودمون در جنگیم.جنگ بیرونی میخواهیم چه کار؟

آخر هفته پنج فیلم دیدم و احساس میکنم دنیای درونم اندازه ی یک قدم بزرگ تر شد و البته از دنیای بیرون یک قدم دورتر.کدامش مهم تر است؟نمیدونم.

 

من عادتِ خیلی بدی دارم و اینه که وقتی متن مینویسم احتمالش خیلی خیلی کم میشه که دوباره برگردم و چیزایی که نوشتم رو بخونم.انگار این بچه رو متولد میکنم و ولش میکنم خودش بره برای خودش.برای همین تغییر سبک تو نوشتنم خیلی زیاده و خیلی هم بده و خودم میدونم!یعنی ممکنِ که تو یه متن مثلا یه بار بنویسم "یه" و یه بار دیگه بنویسم"یک" و اصلا بهش توجه هم نکنم!تصمیم گرفتم محاوره ای بنویسم که البته در خودم کلا باهاش مخالفم ولی ساعت دو و سه شب که معمولا اینجا مینویسم فکرم جور دیگه ای کار نمیکنه.زنجان یک چیز بامزه ای که داره اینه که نون "تافتون" رو مینویسن "تافتان".انگار که مثلا طهران رو میگیم طهرون و حالا درستش همون طهران باشه.واقعا تافتان داریم؟

صدایم را به یاد آر

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۳ ق.ظ

بسم الله

 

یک بار میخواندم که فیلم برداری یعنی قرار دادن تعدادی تصویر پشت سرِ هم که از یک جایی به بعد ما عکس ها را متحرک میبینم و احساس میکنیم که شده اند فیلم.از صبح که بیدار میشوم چه چیزهایی را میبینم؟باد سردِ ششِ صبح و صدای گنجشک ها را آخرین بار کی احساس کرده ام؟این تصویر را چند روز است که ندیده ام؟غرق شدن در یک کتاب و دیدن یک دوست و احساس کمک به کسی که به من احتیاج دارد را چطور؟این تصویر ها از صبح از جلوی چشمم رد میشود و میشود همین فیلمِ زندگی ام.نمیشود حتی یک لحظه اش را هم بیخیال شد.هر لحظه اش میشود یک فریم و همین فریم ها میشود فیلمِ هر روز.امروز که تقریبا از خانه بیرون نرفتم(جز برای دو ساعت بوکس) احساس کردم که این فیلم به هم خورده.که هیچ چیزش جای خودش نیست و بی سر و ته شده.

 

 

 

سایه ی مرگ بر سرم سنگینی کرده.برایم بیست دقیقه "بنان" گوش دادن عذاب شده و وقتی میبینم یک فیلم دو ساعت طول میکشد حرص میخورم که از دنیا جا مانده ام.که دنیا از من سریع تر است و باید بگیرمش.کنار نمی آیم با اینکه من قرار نیست به دنیا برسم.کنار نمی آیم.به هم میریزیدم و کنار نمی آیم.

حرف

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ق.ظ

بسم الله

 

از تهران برگشتم.بعد از پنجاه روز شاید برگشته بودم خونه و همین وقت هم خیلی کم بود برای خونه بودن.برای نشستن پایِ درد دل مادر و دیدن پدر و رفیقا و ول گردی .ولی یک روز با یار بهتر از هزار روزِ بدون یار.بی وطن شده ام و جایی آرام ندارم.

 

شنبه ها یعنی فلسفه و بوکس.حوصله ی خودم و نسلِ خودم را ندارم.در واقعِ حوصله ی آدم هایی مثل خودم را ندارم.آدم های تنبل و به درد نخوری که دوست دارند یک لقمه های آماده ای از فلسفه بگیرند.ساز یاد بگیرند و بی احساس ساز بزنند و در ورزش هم برای خودشان کسی باشند و روپوش سفید هم خوشحالشان میکند.از خنداندن استاد لذت میبرند و دوست دارند وسطِ کلاس خودشیرینی کنند.سوال هایِ مثلا عمیق میکنند و یک جوابی میگیرند و به خانه که میرسند پایِ برنامه های مزخرف وقت میگذرانند.با تنهایی میانه ای ندارند و آدم هایی مثلِ خودشان را دور هم جمع میکنند که احساسِ تهی بودنِ کمتری کنند که البته همین هم بیشترش میکند.از شرایط ناراضی اند و معتقدند کثافتی که الان هستند حاصلِ این شرایط است.از دیگران بدشان می آید و عشقی ندارند.مثل همین حرف هایی که من میزنم.تنفر.خشم.این ها را دارند و نمیخواهند بروز بدهند.سرشار از عقده های عمیقِ نرسیده.منتظرِ نمره در سایت نشستن.و از این جور آدم ها.

 

امشب دو سه ساعتی با پدری حرف زدم که پسرِ کنکوری داشت و میخواست که پسرش را راهنمایی کنم.چیزهایی که بلد بودم به خودش و پسرش گفتم اما متوجه شدم که پسرش استرس دارد.استرسش شاید به خاطرِ پدری بود که میگفت باید کنکور قبول شوی و همین سه تا رشته را بروی.خودِ پسر هم عقده ی عمیقی برای پولدار بودن داشت و مدام از پول حرف میزد.پدرش را میشناسم.آدمِ مشتی و لوطی ای است و میدانم که فقط میخواهد پسرش خوشبخت شود.یادِ حرف فتح زاده افتادم که یک چیزهایی را که بیشتر فشار بدهی خراب تر میشود.حتما همین است.

 

برای بررسی یک موضوع اگر از بالا همه چیز را ببینیم همه چیز شفاف تر میشود.میشود در یک لحظه عاشقِ یک آدم شد و فکر کرد که چه حرف های خوبی میزند.بعد که از بالا ببینی میبینی که چه قدر مدام عوض شده و از همه چیز فقط حرف زده.حرف حرف حرف.از حرف زدن کلافه ام.صداهای بی معنی.چرا نمیشود خفه شد و با چند نفری که دوستشان داری فقط حرف بزنی و بقیه اش را کار کنی؟مجبوری مدام حرف بزنی؟

 

 

میخ طویله

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۱۹ ق.ظ

یک بار شنیدم که هر چیزی و جهانی باید یک میخ طویله داشته باشد و جهان اطراف آن شکل بگیرد.شاید برای جهان مفهوم"خدا" باشد و برای هر کس فرقی داشته باشد.به میخِ طویله ی خودم زیاد فکر کردم.اینکه چه چیزی بنیانِ زندگی ام میشود و بقیه چیزها را در اطرافش کنار هم میچینیم.لذت بردن از زندگی؟به درد بخور بودن؟هنوز دقیق پیدایش نکرده ام.انگار نیروها هنوز با هم درگیر هستند.یک روز در ستایشِ انزوا مینویسم و یک روز از نبودن ها دلگیرم.یک روز تصمیم میگیرم با علمم جهان را به سخره بگیرم و یک روز با خیال پردازی فکر میکنم که هیچ درسی نمیخواهم بخوانم.این نیروها هر لحظه یک جایی هم رس میشوند و بعد دوباره همه چیز از نو شروع میشود.به هم میخورد و به همدیگر فشار می آورند.تا زورِ هر کدام امروز بیشتر باشد.

 

 

 

ایشی گورو

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۵۲ ق.ظ

امشب که عکس هارا بالا پایین کردم عکسی پیدا کردم با یک تیشرت که دیگر ندارمش.عکس را آخرهای شهریور امسال گرفته بودم وقتی با یک جمعِ ناآشنا دو روز وسطِ جنگل چادر زده بودم برای گاوبانگی.در طول این سال ها چیزهای زیادی گم کرده ام ولی بعضی های آن ها خوب یادم مانده.مثل لباسِ تیم ملیِ انگلیسی که داشتم و یک بار حسام برای دم کنی گذاشت و این آخرین تصویری شده که از آن دارم.یا مثلا همین تی شرت که با عشق به ریک اند مورتی خریدم و کلِ بخش اعصابِ در بیمارستان میپوشیدم و حالا دیگر نیست.هر کدامش به یک خاطره ای گره خورده اند که خاطره مانده و این جسم ها نیستند.آن سالی که ایشی گورو نوبل ادبیات را برد تصمیم گرفتم کتاب هایش را بخوانم."هرگز رهایم مکن"(اگر اشتباه نکنم!) را خواندم و بازمانده ی روز را خریده بودم و نمیدانم چه کارش کردم و "غول مدفون" هم هنوز اینجا منتظرم است.در "هرگز رهایم مکن" بچه ها در آسایشگاه؟یا یک همچین جایی زندگی میکنند و اعتقاد دارند که چیزها و وسایلی که نیست و نابود میشود در واقع میرود و در یک شهرِ خیالی منتظر آن ها میماند تا بروند و یک روز پیدایش کنند.بقیه اش رو نمیگم که اسپویل نشه!ولی این خیال که زندگی چیزهایی که از دست میدهیم را یک جایی نگه میدارد تا یک روز به سراغش برویم و پیدایشان کنیم مسکّنِ قوی ایست.اینکه باور نکنی چیزی که از دست رفته دیگر رفته یعنی هنوز باید امید را نگه داشت.امید اما آدمی را میکشد.غیر از این است؟

 

همان سال که ایشی گورو نوبل برد متنِ سخنرانی اش را یک جایی خواندم که اتفاقا یادم هم نیست کدام مجله بود!در موردِ موسیقی از او پرسیده بودند و از"تام ویتس" نام برده بود.قبلا اسم تام ویتس را در خاطرات موراکامی هم دیده بودم و رفتم تا ببینم چه چیزی دست گیرم میشود.از همان موقع برایم بهترین آهنگش :Ruby's arms بوده و هست و البته بعدتر Green grass را هم دوست داشتم.قصه ی اولی در شعرش نهفته است.مردی که میخواهد سحرگاه به جنگ برود و از معشوقش جدا شود.این پایین میگذارم گوش کنید.

پ.ن:گاوبانگی مراسمی هر ساله است که در آخرهای شهریور گوزن های جنگل جفت گیری میکنند و چون ضعیف میشوند در خطر شکار قرار میگیرند و الخ.

 

Ruby's arms