بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

زیرِ درختِ گیلاس

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ب.ظ

نشستیم روی خاک،من و تو،زیرِ درختِ گیلاس.کسی غیر از من و تو توی این دنیا نیست.نگرانی ای نداریم تا براش بلند بشیم و بریم دنبال کاری.گیلاسمون همیشه میوه داره و همیشه ازش می خوریم و سیریم.چیزی نیست که از بیرون نگرانمون کنه.نه گناهی هست،نه کار خوبی که انجام بدیم.منتظریم شب بشه و ستاره هارو نگاه کنیم.

من و تو نشستیم زیر این درخت گیلاس ولی بازم حس می کنیم نگرانیم.نمیتونیم بفهمیم از چی نگرانیم.جوون تر که بودیم چیزای زیادی بود که نگرانمون کنند اما الان که دیگه چیزی نیست.گهگاه دلم میخواد با هم یکی بشیم تا نگرانی هامون شاید برطرف بشه.شاید بهاش این بشه که قسمتی از خودمون رو از دست بدیم.مطمئن نیستم اینطوری نگرانی هامون کم بشه.همون طور که قبل از این هم این کارو کردیم.همه ی آدم های دنیا تصمیم گرفتن با هم یکی بشن تا نگرانی هاشون کم بشه.آخرش شد من و تو زیرِ این درخت گیلاس.اگه یکی بشیم شاید خدا بشیم اما میترسم بازم نگران باشیم.دیگه اونجا کاریش نمیشه کرد.کسی نیست باهاش یکی بشیم و امیدوار باشیم.امید تموم میشه اینطوری.همین امید مگه نبود که چاقوی عشق رو تیز می کرد که برّنده تر بشه و سختی هارو باهاش بِبُریم؟دلم نمی خواد از دستش بدیم.بیا همینجا بشینیم زیر همین درخت گیلاس.هنوز قرمزی گیلاس و ترشیِ اولشو دوست داری؟نمیدونم.ما که نمیتونیم حرف بزنیم.ما فقط میتونیم فکر کنیم.فقط میتونیم تصور کنیم.شب که میشه روی دست راستم دراز میکشم،تو روی دست چپت.تو توی افقِ پشتِ سرِ من ستاره هارو نگاه میکنی،من تو تو افق پشتِ تو.یکیمون که زودتر خوابش ببره اون یکی برندست.میتونه خوابیدن اون یکی رو ببینه و فکراشو از نفس هاش حدس بزنه.

چیزی بیرون نیست که نگرانش باشیم.اما یه چیزی همیشه دنبالمونه.شاید یه شب که ماه خیلی اومد جلو ازش بپرسم که از اون بالا چیزی ندیده این اطراف.اما تا اون شب صبر می کنم.گیلاس میخورم و ستاره هارو با دست به هم وصل می کنم.

کرونا،تصاعد و لحظه ها

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش مقاله ی کوتاهی می خواندم از توضیح مفهوم تصاعد در ازدیاد کرونا و اینکه ذهن ما توانایی درک تصاعد را به طور صحیحی ندارد و بیشتر چیزها را خطی می بیند.راجع به دیدگاهِ خطی خودم در زندگی بیشتر فکر کردم.هنوز هم بیشتر احساسات را خطی می بینم و برای رسیدن به نقطه ی خاصی از تلخی یا شیرینی به نظرم باید زمانِ زیادی بگذرد.اما انگار احساسات اینگونه نیستند.حداقل سریع تر از چیزی که فکر می کنم تلخی و شیرینی جایشان را عوض می کنند.تصاعدی بالا و پایین می شوند.برای همین هاست که تا انتهای همه چیز آسان می روم و برمی گردم.بازی می کنم و لذت می برم.

لیزه

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ق.ظ

بهم میگه کجایی؟میگم خودمم نمیدونم.هنوز هستم ولی دقیقا نمیدونم کجام.ممکنه با مشت بزنم تو صورت این پسره که قیافش منو شبیه یکی میندازه که نمیدونم کیه.ممکنه تو کتابخونه برم به یکی بگم روسریت خیلی قشنگه ولی میدونم چه آدم آشغالی هستی.میتونم راننده تاکسی ای که رادیو پیامش خبرای بد میگه رو بوس کنم.بهش میگم خودمم نمیدونم کجام.یه لحظه هایی دلم میخواد همین یارو که داره حرف میزنه و میخنده جلو دوربین روش بنزین بریزم،آتیش بزنم و با خاکسترش یه جمله ی قشنگ رو دیوار سفیدِ اتاقِ نوزادای یه روزه ی بیمارستان بنویسم.بعضی وقتا از یه لقمه نون خوردن با پوریا خوشحال میشم،بعضی وقتا از تهِ بهشتم خوشحال نمیشم.همش تو سرمه که آروم نمیگیره.دلمم نمیخواد بگیره.تنفر بعضی وقتا خون رو میکشه تو سرم،سدیم پتاسیم ها دردِ صورت طرف رو از مشتم میارن تا یه قدمیم و میذارن بهش دست بزنم.چه قدر شیرینه.حسِ دردش مثل بوی گل میزنه تو سرم.بعد ولی زود یادم میرم.دوباره فکر می کنم ارزششو نداره.بذار تو همون سیاهیش غرق بشه.الکی قرمزش نکنم.عشق همیشه قرمز یاد آدم میاد.مثل خون.یا تو قلب،یا رو زمین.

نسیم طالب،رو به روی عظیم زاده در متل قو

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نوشته های سه چهار سال پیشم توی این وبلاگ پر از شکایت از آدم های اطرافم است.کسانی که در شرایط سختی که بودم تنهایم گذاشتند.تلخیِ بعد از بیدار شدنِ خواب هر روز با من بود.انگار در دنیای ایزوله ی خودم فکر می کردم تا ابد قرار است خوشحال باشم و بعد ناگهان همه چیز فرو ریخت.جلوی دوست و آشنا تعریف کرده ام از ناراحتی ای که احساس می کردم درک نمی شود پناه برده بودم به ویلای طبقه ی چهارم خاله ام توی متل قو.جایی که پول و زندگی و ماشین های حسابی در جریان است و من غرق شده در فکرهای تلخم.شب های توی باران بیرون می زدم و با last waltz کینگ رام راه می رفتم و شاید سیگار می کشیدم.یادم نمی آید که سیگار کشیدن را شروع کرده بودم یا نه.احتمالا کرده بودم.برج های سفیدِ متل قو رو به روی هتلِ عظیم زاده هستند.وقتی روی تراس می رفتم سمت راستم دریا بود و سمت چپم جنگل.با ماشین تنهایی می رفتم تنکابن و دوهزار و سه هزار و دنبال چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.دنبالِ رهایی شاید.اما فقط فاصله ام بیشتر می شد.از بنزهای دور دورِ متل قو،از زیراندازها و جوجه کباب ها و رقص های کنار جاده،از باشگاهِ بیلیاردِ مجتمع.خودم بودم و احساسِ تنهایی عمیقی می کردم.احساسی که مطمئن بودم حتی کسی ذره ای هم به آن نزدیک نیست و واقعا نبود.بعد ها روزهای تلخ تری هم پیش آمد.اما آن روزها با همه ی سلول هایم تنهایی را لمس کردم.درونش رفتم و ماندم.بعدها چهره ی آن آدم هایی که این اتفاق ها به خاطرشان رخ داد هم تقریبا از یادم رفت.فهمیدم هرچه بود از عقده ها و مریضی های خودشان بود.من هم عقده ها و مریضی های داشتم اما نفهمیدم کجا باعث آزار شده اند.همه ی آن ها را فراموش کردم.حالا وقتی کسی به من این احساس را می دهد که خوب حرف ها را می فهمم،یاد آن روزها می افتم.یاد همه ی لحظه های زندگی ام شاید.وقتی وسطِ جنگلِ برفی شمال تنها مانده مانده بودم و مدام لیز می خوردم و فکر می کردم مرگم حتمیست.من پوستم وسط این بازیِ تنهایی بوده و زندگی اش کردم.برای همین است وقتی کسی به من می گوید:"که چرا ناراحتی؟تو که مشکلی نداری." می فهمم اساسا در این بازی یک بار هم نبوده.در زندگی ام به تلخی ارزش و افتخاری نمی دهم.دلم می خواست اینگونه نبود.اما وقتی پیش می آید از خودم می پرسم به خاطر چه کسی دارم خودم را نابود می کنم؟به خاطرِ یک شکست خورده ای که خودش هم حتی نمی داند چه می خواهد و بودنش آزارم می دهد؟هرگز.فقط به خاطر کسانی که دوستشان دارم می توانم تا بی نهایت سقوط کنم و بعد دوباره پرواز کنم.بقیه حتی تکانم هم نمی دهند.

پ.ن:پوست در بازی را چند ماه پیش شنیده بودم.امشب که این پستِ را خواندم دوباره یادم آمد.

زیباترین ماهی

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۳۳ ب.ظ

خیلی وقته چیزی که خودم خوشم بیاد ننوشتم.اما دارم از فشارِ روی گوش هام لذت میبرم.تو عمق و تاریکی ته دریا دنبال زیباترین ماهیِ دنیا می گردم.همین دور و براست.پیداش می کنم.

چیزی نمونده

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ق.ظ

چیزی نمونده که این نوشتن هم لذتش رو از دست بده.این آخرین چیزی که انگار مهی که می ساخت زنده ام می کرد.بعضی روزا که نوشته های سه چهار روز قبلم رو می خونم اصلا باور نمی کنم خودم اونارو نوشته باشم.جمله های کوتاهِ برای شرح احساساتی که نمی فهمیدمشان.لب می گزم از این صراحت و از این چیزی که خودم را از خودم می گیرد.آدمِ دیگری می شوم.مثل همین الان.اما کلمه هایم کارشان تمام شده تقریبا.این ها هم تلاشِ آخرِ آفتاب برای آب کردنِ برف هاست.هوا ابری تر خواهد شد و تنِ پرنده ها گرمای آفتاب را فراموش خواهند کرد.هر حرفی هم که این نورِ کم سو بزند دروغی است که خودش را ابدی جلوه دهد.خودش بهتر از همه می داند که کارش تمام است.مشکلِ کسی کم فیلم دیدن و کم کتاب خواندن و این چیزها نیست.مشکل نبودنِ کسی است که حرف زدن با او مو به تنت سیخ کند.مشکل نبودنِ کاریست که هیجانش بی خوابی بدهد.روی سطح یخ زده ی خیالات اگر سنگ و شن آدم ها را نریزم تا تهِ دره سر میخورم.توی این اوضاع همین ها نجاتم می دهند.همین کسی که هنوز هم اینجاها را می  خواند و می بیند و مرا می شناسد.ندانستن بی رحم است.دانستن و کاری نکردن بی رحم تر.

بورخس

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۴۸ ب.ظ

من که امروز این سطر‌ها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بی‌بار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین می‌گویند.
می‌گویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیش‌بینی نمی‌کنم.

قصه‌ی هر آدم چون شکل‌های آبی پروتئوس* جابه‌جا می‌شود.
سنوشت من چه هزار توی گمراه‌کننده‌ای، چه نور خیره‌کننده‌ای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
می‌خواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.

بورخس

از echolalia.ir

کلمه ی درست

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ

به کلمه ی درست فکر می کنم.کلمه ی درست در هر لحظه.در جایی که پیرمردی می خواهد توی صف نونوایی از من جلوتر نان بگیرد و نوبت من است و توی نگاهش بی رمقی را احساس می کنم.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتی خودم در اوج خستگی و ناامیدی و ناتوانی هستم و کسی که دوستم دارم تازه سر درد و دلش باز شده.به کلمه ی درست فکر می کنم پشت چراغ قرمز وقتی پسر بچه ای می خواهد چیزی به من بفروشد و نمی خواهم بخرم و تصویر جایی که شب در آن خواهد خوابید از جلوی چشمم رد می شود.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتی نمی دانم این رفیقِ قدیمی ام دلش می خواهد از دردش بگوید و خالی بشود یا اگر یادش بیاورم نمک می شوم به روی زخمش.کلمه ی درست.همیشه به کلمه ی درست فکر می کنم.وقتی گشنه ام،ناراحتم،سرخوشم.بیشترِ وقت ها کلمه ی درست را پیدا نمی کنم.سکوت کلمه ی بهتری بود برای بیشتر وقت ها.اما همیشه به دنبال کلمه ی درست می گردم و حواسم از سکوت پرت می شود.که چه قدر سر به زیر است،که چه قدر تواناست.

روزهای اول

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ق.ظ

بسم الله

بخش اطفال مادرانِ نگرانی دارد.مادرانی که بچه هایشان را نگاه می کنند و تصویر بعد از مرگ خودشان را می بینند.که نمی خواهند بچه ها اصلا به راحتی از دست بروند.برایشان یک روز هم یک روز است.وقتی بهشون میگم:" بچتون یه هفتس که بستریه."

میگه:"نه!هشت روزه." 

بعد شروع میکنه به حساب و کتاب کردن که از اون هفته تا این هفته چه قدر میشه.روزهای اول رشد سریع تر اتفاق می افته و هر روز با روز قبل تفاوت داره.هیجان روزهای اول زیاده.منتظرِ اتفاق ها جدید.کم کم همه چی وارد سرازیری میشه تا وقتی که تموم بشه و بعد صاف میشه تا آخرِ عمر.

حالا وارد 25 سالگی

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ

خوشحال،سر به زیر،رها