بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

چه خیال ها گذر کرد

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بسم الله

 

بعد از ده روز دوباره به زنجان برگشتم.حسِ خوشحالی از استقلال و غم از دوری.خوشی از دیدن رفقا و سنگینیِ بار دانشگاه.لمس هزار شکل احساس در چند ساعت.باید بیشتر و بهتر کار کنم.امین حرف خوبی میزد که تصمیم های این روزهاست که آینده را میسازد.آینده چه میشود؟خدا میداند.

 

درّاب مخدوش را از کف انقلاب گرفتم و میخوانم.یادداشت های بیست سالگیِ نامجو.اینکه چرا یادداشت های بیست سالگیِ نامجو ارزشی دارد یا نه را نمیدانم.بیشتر انگار یک رفیق یادداشت هایش را داده تا بخوانم.همچین حسی دارم.یک هفته ی دیگر واردِ بیست و چهار سالگی میشوم.این یادداشت ها هم مربوط به همین روزهای نامجو بوده.من هم تا حدی نسبت به آینده و خودم و همه چیز گیجم.این آدم های گنده ی دنیا بیست و سه سالگی چه شکلی بودند؟ولگردی میکردند مثلا ما ؟نمیدانم.فقط باید خودم را پر کنم.از هنر و علم و بینش و احساس و مهم تر از همه غشق.که روز به روز خالی تر میشود انگار در آدم.باید حواسم باشد.

 

من سال 94 به زنجان آمدم.یک ترم خوابگاه بودم و بعد هم خونه گرفتم.شب های زنجان سال اول خیلی سرد بود.در این سه چهار سال آن سرما هنوز تکرار نشده.تنها زندگی میکردم و درِ خونه ام هم وقتی باد میومد صدا میداد.شب ها خودم را زیر پتویِ سنگ پشم شیشه ای جا میکردم و چنل بی گوش میدادم.چنل بی را علی بندری تعریف میکرد و اولین پادکستِ فارسی ای بود که من شنیدم و هنوز هم البته گوش میکنم.قصه های واقعی را تعریف میکند و البته صدایش درامِ صدای قصه گوهای زندگی را دارد.این ها را به بهانه ی امروز نوشتم که در راه وقتی از جاده ی کفی خسته میشوم با صدای علی بندری حسِ زندگی برمیگردد.قطغا برایم از دانشگاه یکی از بهترین خاطره ها شده است.

فرق میخورد توی سرت

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله

 

به خیابان که میروی در فاصله ی ده قدم عشق را میبینی و نفرت.دو عاشق دست در دست هم و چرخ های گاری چرکِ مردی خسته از روزگار.نمیفهمی که عاشق زندگی باشی یا غصه ی همه چیز را یکجا بخوری.فکرت این است که نهار پیتزای استیک بخوری یا پپرونی و بیرون بچه ی فال فروش را میبنی و فکرت میرسد به آخرِ شب که این بچه کجاست و تو کجا.میخواهی حودت را غرق کتاب و فیلم و هنر و درس و کار بکنی ولی آخرش را نمیدانی.نمیدانی حتی بهت حال میدهد یا نه.نمیدانی آخرش باید چه کنی یا کجا باشی.فقط همین فرق ها را میبینی و میگذری.

مرد تنها

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ق.ظ

بسم الله

 

امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر دزدی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جای مستند میگه یکی از کارگرا مادرش انگشتش به خاطر دیابت نکروز شده و چون پول نداشته ببره دکتر یه دکتر خونگی میاره تو خونه که قطغش کنه.آدم از این غم نمیره چه کنه؟

مردِ تبر به دست

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۲۲ ب.ظ

بسم الله

 

سه روز رفته بودم تالش.بیرون از دنیا.بالای کوه ها.کلبه ای چوبی که با بخاری هیزمی گرم میشد و نان داغی که همان حوالی

می پختند.انگار رفته بودم به گذشته ی بشریت.بی خیال دنیا و همه چیز.گوشی خاموش درون کیف و رخت و خواب و چراغ نفتی.دست خودم نیست.سخت با زندگی شهری کنار می آیم و نمیتوانم خیلی چیز ها را تحمل کنم.این ها بعد از اینکه از تهران رفتم بدتر هم شد.دیگر حتی حوصله ی تهران را هم نداشتم.بوی زندگی میداد این چند روز برایم.انگار دنیا راهش را از ما جدا کرده بود و هزار سال از هم فاصله داریم.وقتی به زندگی ساده ی این مردم نگاه میکنم میفهمم چه قدر زندگی را برای خودمان سخت کردیم و دور خودمان را شلوغ کردیم و وابستگی های به درد نخوری داریم.به چیزهایی که واقعا برای خوشحالی نیازشان نداریم و اتفاقا باعث دردسر هم هستند.باز هم برخواهم گشت به این طبیعت.به زودی.

But the gravity always win

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

بسم الله

 

آدم هیچ وقت دنیای بیرونش را درست نمیفهمد.نمیفهمد که آدم ها چه خوشی هایی دارند و چه دردهایی میکشند.روزهایشان چگونه شب میشود و به امید چه چیزی از خواب بیدار میشوند.انگار خودم را مرکز عالم میدانم و دنیای اطراف برایم کمرنگ تر شده.

 

یک جمله ای در کتابِ ادبیات مدرسه داشتیم که یک چیزی بود در مایه های:"ای کاش زیبایی در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن نگاه میکنی." این جمله را همیشه مسخره میکردیم.با بچه ها مینشستیم و میگفتیم:"آههه پاراپاگوس،کاش زیبایی در عمه ی تو باشد و ...". ولی حالا این روزها تازه معنی این جمله را میفهمم.حالا که همه چیز سخت تر میشود و به هم میریزد و بعد دوباره زیبا میشود.حالا همه چیز را قشنگ مییبینم.از شب نشستن ها با دوستان تا مورنینگ ها و بحث های عمیق علمی اساتید! و مریض هایی که کم حوصله اند.از هانس زیمر گوش دادن روی برگ هایی پاییزی لذت میبرم و کمر دردِ رانندگی های طولانی را دوست دارم.هرچند میدانم همه ی این ها شاید فصلیست و آدم پیچیده تر از این جور چیزهاست و البته ضعیف تر که بخواهد خودش همه چیز را در دست بگیرد.ولی این حالا آخرین خشاب باقی مانده برایم است.لمسِ دنیا از پشت شیشه های عینکی که تمیزش کرده ام.

پریا

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

پریای نازنین،چطونه زار میزنین؟

از اینجا بشنوید

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

بسم الله

 

خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی این وبلاگ نوشتن ها و انگار نیاز به نوشتن ها از همان روزها مانده.همه ی عشقم به ورزش از گل کوچیک و زو بازی کردن وسطِ برفِ زمستان برایم مانده.این ها چیزهایی بود که مرا گرم میکرد.دبیرستان سمیناری داشتیم که مسئولیتی کوچک در آن داشتم و گرمم میکرد.تا نصفه شب بیدارم نگهم میداشت.تا ده شب در مدرسه.با همه احساسِ نزدیکی عجیبی داشتم.با همه ی تفاوت ها دوست بودیم.خیلی دوست.

 

سه شنبه تصمیم گرفتم کلاس چهارشنبه را نباشم و بروم تهران.نزدیکِ عوارضی بودم که فهمیدم استاد پیگیر شده که این اکسترن ها کجا رفته اند.مجبور شدم برگردم.خیلی برنامه ریخته بودم برای این سه چهار روز.یخ کردم ولی مجبور بودم برگردم.فردا صبح برای مورنینگ کنار کسی نشستم که دوستش ندارم.شبش دو میز آن ور تر توی کافه یک دوست قدیمی را دیدم که زمانی هر شب کنار هم میخوابیدیم و حالا خیلی فاصله داریم.یک میز آنورتر دو نفر را دیدم که سال پیش سالگردشان توی خونه ی من بود و امسال حتی به من خبر هم نداده بودند.آخر شب هایش هم یک رفیق دیگر را دیدم و فیلم دیدیم.

این دو روز کسانی که همیشه برای مسافرت ها و خوش گذرانی ها و ... صدایشان میکردم خبری از من نگرفتند.با اینکه دو کوچه با هم فاصله داریم ولی حتی یک زنگ کوچک هم نبود.این بین فهمیده ام امتحان هایم را هم افتاده ام.این چند روز برایم خیلی حرف داشت.اینکه کجاها خودم شخصیتِ منفی غصه هستم و از آدم هایی که فکر میکنم دوستم هستند بی خبرم.از خانواده ام.دیگر اینکه فاصله ی مکانی حالا بی نهایت بی ارزش شده.آدم میتواند در یک خانه هم باشد و از هم دور باشد.بعد به این فکر میکنم که خودم چگونه بودم این سال ها که حالا کسی سراغم را نمیگیرد؟این تقصیر من است یا دیگران؟نمیدانم.راستش چشمِ امیدی به کسی نیست.امشب برای فردا قصدِ کوه کردم.بعد از چهار سال حالا زنجیرِ هر کس بسته به قفسِ سلولی که من در آن نیستم.روزهایی که دلگیر میشود شهر انگار اکسیژنِ کمتری به سلول های مغزم میرسد.انگار دچار یک ارتفاع زدگیِ دائمی میشوم.فکرم فقط به دنبالِ برگشتن است.به دنبالِ رسیدن.همه ی این اتفاق ها برایم نشانه است.نشانه ای که خیلی خیلی از راه را اشتباه آمده ام.جاهایی وقت گذاشته ام که به درد نمیخوردند.آدم ها و فضاها.بدترین چیز این است که آدم برای خودش دلخوشی درست کند.صبح که میرود بیمارستان به دو سه نفرِ کنار دستش لبخند تحویل بدهد به امید اینکه آن ها هم کنارش هستند.این ها آدم را مریض میکند.اینکه بعد از چهار سال دو سه روز هیچ کارِ مشترکی شاید با کسی به جز بردیا نداشتم برایم این معنی را میداد که جای اشتباهی هستم.یا آدمِ اشتباه.هر کس هر چه میخواهد بگوید.خودم بهتر میفهمم.حسّش میکنم.زندگی اش میکنم.چیزی نمانده است.تمامش میکنم.بعضی حرف ها را باید به آب سپرد.که برود و راه خودش را پیدا کند.

در شهر یکی کس را

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۶ ب.ظ

حالا که این حال بر من پیروز شده و چاقویش را بر گلویم فشرده است،دستی میخواهم که نجاتم دهد.یکی دو نفر به کمکم آمدند ولی این بار این غول سنگین تر از این حرف هاست.بعد از این مرگ دیگر دلم برای کسی اینجا تنگ نخواهد شد و کسی را نمیبینم.

ز جهان

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ب.ظ

بسم الله

 

درازکش روی شن های ساحل.صدای دریا و آسمانِ پر ستاره.همین قدر دور.همین قدر دست نیافتنی.

مرز

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۹ ب.ظ

بسم الله

 

به احترام امتحان روان پزشکی دو سه قسمت پادکست رواق گوش دادم و یه قسمت از رادیو مرز به اسمِ "بعد از خودکشی".تو این قسمت رفته بود سراغ نردیکان کسانی که خودکشیِ موفق داشتند و از دنیا رفته بودند.یه جایی یکیشون میگه کسی که افسردگی پیدا میکنه یه جایی پرخاش میکنه و دست خودش نیست و بقیه رو از خودش دور میکنه.خب بقیه هم اکثرا دور میشن میرن ولی اون آدم در واقع الان به بقیه نیاز داره فقط نمیتونه بگه و این رفتارش که دور کردن بقیه است در واقع نشون میده که حالش خوب نیست.تو این حالت ها موندن پیشِ بقیه خیلی سخته.یاد خودم افتادم که شاید خیلی وقت ها همچین آدمایی رو از زندگیم کنار گذاشتم و البته یه وقت هایی هم بوده که خودم یه جوری نشون دادم که در واقع حال و حوصله ی بقیه رو ندارم ولی اتفاقا همون موقع نیاز داشتم کسی پیشم باشه.به هر حال با این تعداد خودکشی که شنیدم بیشتر حواسم به اطرافم و آدما خواهد بود و سعی میکنم بیشتر همه رو درک کنم.خودم این چند وقت رو به راه نیستم زیاد و حال و حوصله ی همه چی از سرم پریده.نمیدونم به خاطرِ پاییزِ یا چیز دیگه ای ولی اینو میدونم که نسبت به امتحان و درس و خیلی چیزها بی تفاوت شدم و الان که حتی فردا امتحان دارم برام مهم نیست که حتی پاس میشم یا نه.این بی علاقگی و بی تفاوتی رو باید بندازم پای هورمون هام و زندگی رو جلو ببرم.

فصل مسافرت شده برام.پاییز رو برای سفر بیشتر از همه ی فصل ها دوست دارم.احتمالا آخر هفته ای رو نمونم یه جا.

دلم میخواد یه ویدئو ضبط کنم و رو نت آپلود کنم که یه روز دور از جونم اگه قبل شما مردم حرفامو زده باشم!این روزها با مرگ بیشتر درگیرم.نشسته وسطِ زندگیم.شایدم زندگیم وسطِ مرگ.