بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

سی سالگی

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بسم الله

 

برای سی سالگیم کلی نامه تو وبلاگ نوشتم که منتشر بشه.نمیدونم تا اون موقع زنده باشم یا نه ولی اگر نبودم لطفا تا قبل از اون نخونیدشون!اینو به کسایی میگم که لپ تاپم تو دستشون میاد!میخوام بدونم هادی 22 ساله چه حالی داشته که اینارو نوشته و حالا اون هادی 30 ساله از کدوم یکی از اون حرفاش پشیمون شده!

دو راهی ها

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۵ ب.ظ

اگر حساب کنم که همین یک بار را زنده ام و بعد میمیرم و دیگر هم متولد نمیشم،باید از چند چیز دوری کنم.اولین چیز بیشتر آدم ها هستند.از آنجایی که آدم خودش را همیشه زود میبازد و با همه قاطی میشود این خطرناک ترین آسیبی است که میتوان به یک بار زندگی زد.دیگر اینکه بیشتر چیزها ارزش فکر کردن ندارند.آن هایی هم که ارزش فکر کردند دارند بیشترشان ارزش گفتند ندارند.از آن هایی که ارزش گفتند دارند هم بیشترشان ارزش بحث کردند ندارند و هیچ بحثی هم به نظر ارزش غمگین شدن ندارد.پس آسیب از دیگران معنایی ندارد.در تئوری اقلا.

 

همزمان شدن تمرینِ سنتور و روان پزشکی خواندن و اپروچ به هایپر ازتمی و گشت و گذار با بچه ها و دلتنگی برای همه کس و فیلم دیدن و "ترجمان" خوندن و فار کرای 3 بازی کردن و آشپزی و مورنینگ رفتن و سردرد نشون میده که تقریبا به هیچ کدوم قرار نیست برسم و درست حسابی انجامشون بدم و باید بیخیال یه سری بشم و مثل همیشه نمیتونم بیخیال هیچ کدوم بشم!

 

معنی دل بستن

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

بسم الله

 

یکم :

به هر حال اسباب کشی به آدم نشون میده که خیلی چیزها لازم نیست تو زندگی باشن و فقط چون یه موقعی گذاشتیشون یه جا موندن همونجا و جا گرفتن و حواست بهشون نیست.مثل خیلی از آدم هایی که هر روز کنارشون هستی ولی اضافین در واقع!

 

دوم :

 

بخش های بیمارستان رو دارم تند تند رد میکنم و تلاش میکنم که یاد بگیرم ولی انگار یه چیزی همش کمه که نمیدونم چیه.شاید انگیزه شاید فکر درست یا هر چی.به هر حال این راهِ درست نیست.تقریبا مطمئنم.

 

سوم :

 

پاییز بهترین فصل برای پیاده روی و شب گردی های طولانیِ که میتونه بهترین انگیزه ی این روزهام باشه.از فردا باید برم دنبالشون.

 

 

شب های آخر

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۸ ب.ظ

بسم الله

 

امشب آخرین شبیِ که بی خیال توی هوایِ خنک زنجان روی پشت بام خونه لم دادم و دارم مینویسم.دوشنبه باید خونه رو عوض کنم و بعد از تقریبا چهار سال از اینجا برم.از همه ی دلبستگی های اینجا رها بشم و برم به خونه ی بعدی.هرچند که همیشه میگفتم خونه ها به خودیِ خود ارزشی ندارند و ارزش هر مکانی به صاحبشه ولی حالا که روزهای آخر شده انگار سنگین شدم و بار احساسات رو دارم حس میکنم.همه ی شب هایی که با آدم های مختلف این جا گذروندم رو یادم میاد و دچار تردید میشم.که آدم های درستی بودند؟واقعا همون چیزی بود که باید باشه؟نمیدونم.فقط بیشتر الان برام ناراحت کننده شده که باید از همه چیز بگدرم و برم.حالا انگار میفهمم که رفتن و جدا شدن از این زندگی چه قدر سخت میتونه باشه.زندگی که آدم واسه دل کندن از چهار تا ستونش اینطوری توی فکر بره وقتی قرار بشه همه اش رو بذاری بری چه حسی پیدا میکنی؟

بیشتر خاطرات این خونه آدم های خوب بوده.آدم هایی که کلا خندیدیم،گناه کردیم و حرف های ناجور زدیم و فکر کردیم و تا صبح حرف زدیم و فیلم دیدیم.حالا همه اش رو همین گوشه دفن میکنم و میرم.شاید که شکوفه بزنه و درختی بشه شاید هم یه بوته خار.نمیدونم.فقط حالا فصلِ کاشتن دوباره داره میرسه.فصلِ تجربه های حدید.

ماه مهر

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ق.ظ

به یاد همه ی نوجوانی ای که با بیدار شدن های صبح زود و کلافگی گذشت و بوی ماه مهر و تلقین این که تنها راه خوشبختی همین جاست.

 

https://soundcloud.com/mohsen-ghaemi/w0zsa4y1xui2

 

روزی که رفت بر باد/روزی که ماند در یاد...

رودخانه های فراموشی

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ

باید از آب رودخانه های فراموشی بنوشم تا دوباره متولد شوم.اما اگر اشتباه کنم و آب رودهای حافظه را بنوشم چه میشود؟حاضرم با فکر این دنیایی که از سر گذراندم بار دیگر زندگی دیگری را شروع کنم؟

برداشتی از پنلوپیاد اثر مارگارت آتوود

فضا فضا فضا

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ب.ظ

بسم الله

 

دو روز برای گاوبانگی رفتم جنگل های نوشهر.گاوبانگی یک دوره ی حدودا بیست روزه در اواخر شهریور و اوایل مهر است که مرال(گوزن قرمز)در آن جفت گیری انجام میدهد و تولید مثل میکند.این گوزن ها در این مدت دچار سرمستی و شور میشوند و به همین دلیل نسبت به محیط اطراف خود کم توجهی میکنند و راحت تر شکار میشوند.برای همین و به علت کم بودن محیط بان های حیات وحش کم جانِ ایران فراخوانی دادند و ما رفتیم کمک!

 

طبیعت و سفر همیشه برای من دوستی های عمیقی ایجاد کرده است.دوستی هایی که در مدت کم ایجاد میشوند و در طولانی مدت در روح آدم جا میگیرند.نمیدانم به خاطر آرامش و اصالت طبیعت است یا دلیل دیگری دارد ولی همه ی آدم هایی که آن جا میبینی به نوعی با حس مشترکشان فضا را میسازند.حس جزئی از طبیعت و جهان بودن.

 

این روزها پادکست "رواق" را گوش میکنم که در موردِ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال از یالوم است.حرف های زیادی راجع به مواجه با مرگ و مرگ آگاهی میزند که خودم را در آن ها حس میکنم.در حقیقت من حدود دو یا سه سال پیش در خودم هادی قبلی را کشتم.شاید دو دلیل برای این اتفاق داشتم.مواجه عمیقی که یک بار با مرگ داشتم و اتفاقاتی که با کسانی که فکر میکردم نزدیک ترین آدم های اطرافم هستند رخ داد.بعد از همه ی این اتفاق ها حالا دنیا برایم تصویرهای دیگری روشن کرده است.تغییر فصل ها و صدای باران حالا چیزهای خیلی مهم تری هستند تا بسیاری از آدم های اطرافم.دنیا را بیشتر حس میکنم و از زندگی لذت بیشتری میبرم.

کسی از ما

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ب.ظ

بسم الله

 

این که چرا نسل ما آدم بزرگ کم دارد قصه ی دور و درازی دارد.قصه ای که نمیدانمش ولی حسش میکنم و میبینم.خودم را میگویم.که همیشه میخواستم یک چیزی از تارکوفسکی بفهمم و ساز بزنم.در دانشگاه رشته ی درست و حسابی بخوانم و شغل خوب داشته باشم.با بقیه ارتباط خوب داشته باشم و بفهممشان.کتاب بخوانم و مجله ها را همه را ورق زده باشم تا یک جایی اگر حرفش شد دستم خالی نباشد.اساطیر یونان را به اسم حفظ باشم و قصه ی هر کدام را بدانم.خودم میدانم که به هیچ کدام درست نرسیدم و کاری نکردم.کاری نکردم و آدم بزرگی هم نمیشوم.میشوم یکی مثل بقیه.که فقط خیره میشود و چند لحظه می ایستد و بعد دوباره میرود.برایش مهم نیست کجا میرود.فقط میخواهد برود.برود که برسد.به جایی که حتی آن را درست نمیشناسد.ما آدم های سردرگمی هستیم.هر چیزی را که میخواهیم سخت به دست می آوریم ولی خوشحالمان نمیکند.سخت خوشحال میشویم و راحت غمگین.از اینستاگرام و توییتر شخصیت میگیریم.از کسانی که حتی دقیق نمیشناسیم ولی یک لایک آن ها را با بودن کنار پدر و مادر عوض میکنیم.همین هاست که همیشه حسرت داریم و همیشه احساس گنگ بودن میکنیم.روابطمان سریع و سرسری شده و هر کسی که ده روز نباشد برایمان میمیرد و فراموشش میکنیم.همین الان "هایدگر و تاریخ هستی" روی میزم هست.کنار سنتورم.کنار جزوه های اعصاب نخوانده ام.کنار لپ تاپ و بازی و فیلم.و میدانم هیچ کدام را درست نمیفهمم.توی گوشم پادکست پخش میشود و میدانم فقط میخواهم انجامش بدهم.آرامش ندارم و فقط بی قرارم میکنند.این است که سطحی میمانم و سطحی هم میمیرم.این است که مردن هم زیاد مفهومی ندارد برای این زندگی.

خیلی دور خیلی نزدیک

يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۵ ق.ظ

بچه‌ها همه سلام می رسونن. ما دیگه داشتیم می‌رفتیم سراغ سفرهٔ هفت سین خودمون. هفت سین؟ سحابی‌ها … می خوایم به سحابی جبار نگاه کنیم، می گن اگه وقت سال تحویل به سحابی جبار نگاه کنی و آرزو کنی، آرزوت برآورده می شه. البته اینو دخترا می گن. حالا کجاست؟ چی؟ همین سحابی‌هایی که می گین. آهان … اگه به سمت غرب نگاه کنین، سه تا ستارهٔ پر نور می بینین که تو یه خطن، اون کمربند جباره اگه بیشتر دقت کنین سه تا ستاره کم نور دیگه هستن که پائین‌تر از بقیه هستن… اون ستاره وسطیه خود سحابی جباره. پیداش کردین؟ بله ا… البته این فقط صورت فلکیشونه‌ها. بیشتر سحابی‌ها رو فقط با تلسکوپ می شه دید. جبار یه زایشگاهه؛ ولی سحابی اسکیمو هم خیلی دیدن داره. قشنگ‌ترین قبرستونیه که توو عمرم دیدم. قبرستون؟ آره، سحابی هم محل تولد، هم محل مرگ ستاره هاست. همه شون بر می گردن به همون جایی که ازش متولد شدن. مو نمی دونستُم ستاره‌ها هم می میرن. همه شون میمیرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونها رو می‌بینیم. یعنی اینقدر دورن؟ خیلی دور خیلی نزدیک! وقتی با دنیای خودمون مقایسه کنیم خیلی دورن اما اگر با کهکشان‌های دیگه مقایسه کنیم تازه می‌فهمیم چقدر به ما نزدیکن و ما خبر نداریم.

 

 

قسمتی از دیالوگِ فیلم خیلی دور خیلی نزدیک.

 

یه مدتی فک کنم کمتر بنویسم.از سرِ لوس بازی شاید.دلم میخواد صدای کیبردم برای خودم باشه.از چیزهایی بنویسم که نمیخوان دیده و گفته بشن.از نیمه ی تاریک وجودم.یا شاید همه ی وجودِ تاریکم.

سفید پوشیده بودم با موی سیاه اکنون...

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ ب.ظ

بسم الله

 

امروز بزرگداشتیست برای پیوندم با دنیایی که آدم هایش را خوب نفهمیدم.دنیایی که باعث شد رفیق های جدید پیدا کنم و حس کنم ممکن است یک روزی به درد بخورم.روزهایی که نا امیدم کرد و بعد احساس رهایی پیدا کرد.

 

پ.ن:همیشه به همه میگم و بازم میگم.برام خیلی مهم نیست کجا باشم و تو چه فضایی.بیشتر به نظرم باید خودم را مثل یه لوحِ سفید نگه دارم تا بتونم چیزهای بیشتری درونِ خودم بنویسم.این تنها قدرتیِ که مونده برام.